نه اینکه از بوی سیگار بدم بیاد. به لطف پدربزگ خدابیامرزم هم با بوی سیگار آشنام هم با نحوه پیچیدنش. بچه که بودیم می نشستیم جلوی بابابزرک و زل می زدیم بهش که چطور تیز و فرز ده تا نخ سیگار رو لول می کرد می ذاشت تو یه جعبه فلزی که همیشه همراش بود.
شاید یه موقع ها سرفه ام بگیره که البته کم پیش میاد ولی از موندن بوی سیگار رو لباسم متنفرم. یعنی به محض استشمام اون بوی گند مونده رو لباسم هم اون لباس رو مستقیم می فرستم تو لباس شویی هم خودم یراست تشریف می برم حموم. با اینحال هر از گاهی که میام اینجا برای یکم با خودم بودن و میون ادما بودن، احساس با کلاس بودن و تجدد، حتی با اینکه عاقبت کار خودمو لباسای تنم رو می دونم نمی تونم به اسونی دل بکنم و برم خونه.
اینقدر می شینم و اینور و اونورم رو نگا می کنم و به حرف اینو اون گوش می دم حتی گاهی به آدما زل می زنم که تمام سلول های تنم بوی گند سیگار بگیره.
بیشتر از صدای ادما و موسیقی متن اون حجمی از دود سیگار که کم کم شکل مه رو به خودش میگیره نظرم رو به خودش جلب می کنه. یه موقع ها در یک لحظه نمی تونم یه سمت مشخص رو ببینم، اونوقت می فهمم یک ادمه باحاله اهل دل کل حجم نفس مملو از دود رو راهی فضای بیرون خودش کرده. وااای که چه حالی می کنن. انگار کلی حس غم و بغض رو با اون همه دود هل می دن تو هوا. بعد پک بعدی و بعدی رو می زنن تا خالی و خالی تر بشن. اونوقت اون تل غم میاد میشنه رو سر و صورت لباس بنده.
مشکلی نیست. من که راهشو بلدم. همین که این پک های عمیق و پر ملات دل ادما رو از غم و غصه خالی کنه و دود کنه و بده تو هواااا هزار هزار جای شکر داره.
شاید یه موقع ها سرفه ام بگیره که البته کم پیش میاد ولی از موندن بوی سیگار رو لباسم متنفرم. یعنی به محض استشمام اون بوی گند مونده رو لباسم هم اون لباس رو مستقیم می فرستم تو لباس شویی هم خودم یراست تشریف می برم حموم. با اینحال هر از گاهی که میام اینجا برای یکم با خودم بودن و میون ادما بودن، احساس با کلاس بودن و تجدد، حتی با اینکه عاقبت کار خودمو لباسای تنم رو می دونم نمی تونم به اسونی دل بکنم و برم خونه.
اینقدر می شینم و اینور و اونورم رو نگا می کنم و به حرف اینو اون گوش می دم حتی گاهی به آدما زل می زنم که تمام سلول های تنم بوی گند سیگار بگیره.
بیشتر از صدای ادما و موسیقی متن اون حجمی از دود سیگار که کم کم شکل مه رو به خودش میگیره نظرم رو به خودش جلب می کنه. یه موقع ها در یک لحظه نمی تونم یه سمت مشخص رو ببینم، اونوقت می فهمم یک ادمه باحاله اهل دل کل حجم نفس مملو از دود رو راهی فضای بیرون خودش کرده. وااای که چه حالی می کنن. انگار کلی حس غم و بغض رو با اون همه دود هل می دن تو هوا. بعد پک بعدی و بعدی رو می زنن تا خالی و خالی تر بشن. اونوقت اون تل غم میاد میشنه رو سر و صورت لباس بنده.
مشکلی نیست. من که راهشو بلدم. همین که این پک های عمیق و پر ملات دل ادما رو از غم و غصه خالی کنه و دود کنه و بده تو هواااا هزار هزار جای شکر داره.