۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

زندگي در پس زندگي

در لحظه بودن و حضور داشتن. حس كردن ثانيه ها و عشق ورزيدن به انچه ميبينم. آنچه لمس مي كنم و هر آنچه در اين لحظات در كنار من است. هر دم و هر بازدم. چه مي كرده ام تاكنون. تا كي نديدن؛ تا كي نشنيدن، تا كي نبودن در عين بودن.... يكي از دوستانم از همراهي ما در اين دنيا استعفا داد و رفت. رفت و ما را تنها گذاشت. شد آنچه كه مي خواست بشود. اينجا كه بود مثل يك پرنده آزاد و شاد بود و حالا كه رفته تصور مي كنم در ماوراي شادي رقص كنان راه خود را ادامه مي دهد. همچنان عاشق همچنان زنده... او كه رفت احساس كردم رفتن حق آنهاست كه زندگي را زندگي مي كنند نه آنها كه فقط روزها را مي شمرند.

هیچ نظری موجود نیست: