۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

me

I am here, on my sofa and watching Julie and Julia for second time, i think. I am alone also. Every five minute look at the clock and count the time. Something tease me alot. I cant say anything cause every word shows me wrong.

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

روزمرگي هاي من /دوازدهم

با فنجان نارنجي رنگ
با بوي چاي
با طعمش و با رنگش
با بخاري كه ازش خارج ميشه
به شيريني قندي كه باهاش مي خورم
و نفسي كه اون لحظه مي كشم
ممنونم بابت اين لحظه زيبا

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

روزمرگي هاي من /يازدهم

عاشق اسم خودمم. چقدر دوسش دارم.
خوشحالم كه ديگران هم اسمم رو دوست دارن.
بعضي ها وقتي مي شنونش كلي باش حال مي كنن. حظ مي كنن، تو چشاشون اين احساس
خوبو مي بينن. چون براشون ارامش بخش
خيلي از اين بابت ممنونم. من اسمم ارام نيست. آرامش هم نيست. اميد نيست. توكل هم نيست.
آرزو نيست. عشق نيست. الهام هم نيست. الهه هم نيست. يزدان هم نيست.
اسم من ايمان. ايمان
ايمان همه اين هاست. عشق، اميد، آرزو و آرامش
خيلي ممنونم
خيلي خوشحالم. من اين اسم رو انتخاب كردم. عليرغم اينكه پدر و مادرم
چيز ديگري در چنته داشتند براي نام گذاري من.
اما
من ايمان رو انتخاب كردم وقتي خواستم كه هست باشم. يك تجربه كننده
باشم. نمي دونم اون موقع هدفم چي بوده... ولي از اين بابت خوشحالم.
گاهي اوقات بابت اينكه اسم بچه هام چي خواهد بود نگران هستم.
اميدوارم اونها هم از اسمي كه براي خودشون انتخاب مي كنن راضي باشن.
اميدوارم سينا اينو درك كنه كه اون ديگه انتخاب كننده نيست. بدونه كه ما فقط
انتخاب مي شيم تا يه انسان ديگه پا به زمين بذاره و تجربه كنه.
نه جنسش، نه اسمش، نه هوشش، نه آيندش و نه هيچ چيز ديگه اش دست ما نيست.

پي نوشت
خودشيفته ام.  نه!

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

او يك خردمند است

امروز يه سري برنامه ها واسه خودم ريخته بودم كه هم خودمو و هم سينا رو غافلگير كنم.، كه البته نشد.
به دليل همين برنامه هاي اجرا نشده دير به اداره رفتم. توي راه به مادرم فكر مي كردم. داشتم توي ذهنم مادرم رو براي كسي توصيف مي كردم.
توصيفم اينجوري بود:
مادر من هيچوقت ما رو دعوا نكرد.
هيچوقت با پدرم هم دعوا نكرد.
هيچوقت به ما دستور نداد.
هيچوقت هم به پدرم دستور نداد.
هيچوقت به ما نگفت كه چه كار كنيم. چي به نظر اون درست و چي غلط
هيچوقت به پدرم هم نگفت
حتي هيچوقت نگفت كه اتاقمون رو مرتب كنيم يا بچه هاي خوبي باشيم و...
هيچوقت ما رو با كسي مقايسه نكرد
هيچوقت هم پدرم رو با كسي مقايسه نكرد.
مادرم زندگي كرده. يه مامان واقعي بوده و هست. به من و خواهرهام و پدرم عشق داده و ميده
و زندگيشو مي كنه.
و حالا ما بدون هيچ دستوري، بدون هيچ برنامه از پيش تعيين شده اي، بدون هيچ حرف و حديثي  و بدون هيچ ترس و دغدغه اي
فقط با عشق بزرگ شديم. هر كدوم راه خودمون رو رفتيم. هر كدوم يه مدل متفاوت از ديگري شديم
در عين حال كه به هم شبيه هستيم.

مادرم بدون اينكه انرژي رو تلف كنه و به وجود خودش و ما سوهان بكشه ما رو بزرگ كرده.
درست همون كاري كه آب مي كنه.
مادرم پدرم رو نرم و لطيف كرده بدون اينكه پدرم اين رو به  شكل يك  اجبار احساس كرده باشه.
مامان استاد تو كي بوده؟
خيلي خوشحالم بابت داشتنت
بابت اين سي سال كه مامان من بودي و هستي...
از بودنت ممنونم
و چقدر من مثل تو نيستم!!!


۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

مسافري در راه داريم

ديشب داشتم لباس هايي رو كه برات خريده بودم مي دادم به بابام تا برات بياره. بده دست مامانت. كه وقتي از راه رسيدي
مامانت تنت كنه. الهي من قربونت بشم.
اول به خاطر اينكه تو در راهي. تو در اغاز يه شروع بي پاياني
دوم چون يه تجربه كننده پاكي. بدون هيچ خدشه اي. اومدي تا تجربه كني بودن رو. هست شدن رو. نفس كشيدن رو. ديدن رو
سوم چون شبيه خود مني
منم يه  روز پا به اين كره خاكي گذاشتم تا تجربه كنم...
هنوز نمي دونم چه شكلي خواهي بود
صدات چه تمي خواهد داشت
حالاتت چه مدلي خواهد بود
اصلا نمي دونم چه چيزهايي رو انتخاب كردي كه داري مياي
ولي ميدونم بابا و مامانت كين؟ برام جالب كه اونا رو انتخاب كردي!
ميدونم تو ،كدوم كشور و كدوم شهر و كدوم زبان رو و كدوم مذهب رو انتخاب كردي عزيزم .
ميدونم كه خواستي يك دختر باشي و يك زن...
مي دونم با يه دنيا اميد داري مياي
مي دوني سخت ولي جرات كردي كه انتخاب كني
شجاعت به خرج دادي تا فقط باشي عزيز دلم
منتظرتم قشنگم
منتظر اون نگاه زيباي تو ، از تو به روي اين دنيا

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

روزمرگي هاي من /دهم

يه راست از پاي كامپيوتر بلند ميشم و ميام سراغ تو. مي شينم روي صندلي كنار ميزت.
صندلي بازجويي... خودم مي دونم اگه بيام پيش تو بايد به هزارتا سوال جفنگ جواب بدم ولي
بازم بلند ميشم ميام.
از همين الان حق رو به تو ميدم. كاملا حق داشتي از واكنش من نارحت بشي. چون اين مدل توست كه، اينقدر سوال مپرسي
آخرشم يه نتيجه گيري مي كني و موضوع رو به تمام آدم هاي كره زمين تعميم ميدي...
ايندفعه ديگه تحملم سر اومده. خسته شدم از خودم كه ميام ور دل تو مي شينم در حاليكه از قبل به خودم گفتم كه ايمان
سكوت مي كني يا با لبخند هيچي نمي گي.
اما يهو به خودم اومدم ديدم، دارم توجيه مي كنم كه چرا فلان جا رفتم يا نرفتم يا اصلا بهم خوش گذشته يا نه و اينكه سينا
كجا بوده يا ساعت پروازم كي بوده.... اي داد
از خودم بدم اومد كه تمام خوشي اين سفر رو با تو حروم كردم. با جواب دادن به سوال هاي تو. لعنت به من كه نمي دونم بايد با كي
حرف بزنم. به كي جواب بدم و از سوال هاي كي نبايد ناراحت شم.

روزمرگي هاي من /نهم

توي خونه وسط حال نشستم. به اين فكر مي كنم كه امروز تلفني با كسي حرف نزدم.
نه با  بابا و مامان و نه با خواهرها. اونا كه راهشون دور هست. وقتي ازشون خبري هم نداري
يهو يه ترسي ، يه سرمايي قلبتو مي گيره...
اونا اصلا وجود دارن؟
اصلا فراي ديوارهاي اين خونه كسي هست؟ يا دنياي من الان فقط همين خونه است؟
هيچ خبري از هيچ كسي نداري؟ حالا اونا همه وجود دارن؟!
بعد كم كم خودمو دلداري مي دم كه آره بابا همه هستن.
پس چيه كه صداشونو از پشت تلفن مي توني بشنوي!

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

روزمرگي هاي من /هشتم

هر چه   22 خردا نزديك تر ميشه ، تمام تلاشم رو مي كنم كه اخبار ايران رو نبينم. نه از بي بي سي نه وي او اي و نه برنامه هاي خود ايران كه البته يك ساله كه نمي بينم. سعي مي كنم سايت هاي سياسي رو اين روزها دنبال نكنم. حتي خبري كوچك هم به گوشم نخوره.
چون دوباره تمام اون ناراحتي ها، زجرها، اشك ها، اون احساس بد پر از نفرت روز 23 خرداد يادم مياد. و باز فحش ميدم به تمام اونهايي كه مردم رو به مسخره خودشون گرفتن. از قلبهاي پر اميد و لبخند مردم براي رسيدن به يه فضاي بازتر ، رهاتر و شادتر سوء استفاده كردن و با وقاحت تمام همه چيز رو به نام خودشون تموم كردن. تازه به اين هم اكتفا نكردند و خون مرد و زن رو توي خيابون ها جلوي چشم هم وطن هاشون به ناحق به زمين ريختند بعد هم اسم خس و خاشاك روشون گذاشتند.
اين همه درد به يك باره همه چيز رو واسه من عوض كرد.
از من يه آدم ديگه ساخت. قداست همه چيز براي من تموم شد. فقط خودم موندم و خودم. اعتقاد مرد. مطلقه هر چيزي نابود شد. از آزادي گرفته تا .....

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

روزمرگي هاي من 7

ديدن روزها وقتي شكلشون عوض ميشه جالب ، ناراحت كننده است و در مدت زمان طولاني عين ديدن يه فيلم مي مونه.
قبلا روز تولدم رو دوست داشتم. الان هر روز رو دوست دارم. هر روز مي تونه يه روز تولد واسم باشه و الان روز تولدم رو خيلي بيشتر دوست دارم چون روز آغاز زندگي من توي اين سياره خاكيه. لحظه آغاز تجربه كردن ... چشيدن ، لمس كردن ، ديدن. ديدن ِ
جست و خيز كردن، تلاش كردن، حرص خوردن ، ترسيدن، دعوا شدن، داد زدن، له شدن و تغيير كردن.
اين تغيير كردن برام جالبه. خيلي جالب. چون هر چند وقت يك بار به خودم ميام و مي فههم خواسته يا ناخواسته يه چيز‌هايي برام تغيير كرده. اعتقاداتم  ميان و ميرن. هي يه چيز‌هايي ازشون كم ميشه. كمرنگ تر ميشن. يه جاهايي اعتقاد كه نميشه گفت ، يه افكار جديد واسم ايجاد ميشه. بستري ميشه براي زندگيم و بعد از يه مدتي فقط بهشون مي خندم. به خودم مي خندم كه به چيا فكر مي كردم. انرژيمو واسه چيا صرف مي كردم. اينا ميرن و يه مدل هاي جديدي ميان و اونها هم باز ميرن و اين سير همين جوري ادامه داره تا ابدالاباد.
داشتم از تولدم مي گفتم. گفتم خيلي خيلي خيلي روز تولدم رو دوست دارم وليِ الان روز تولدم يه رگه تلخي پيدا كرده. يه جور درد. تولدم با يه تلخي همراه شده كه درس بزرگي رو برام به همراه داشته. روز تولدم برام يه درس شده. يه نفر مثل خودم همسن خودم تايم زندگيش، حول و حوش همون ساعت هايي كه من به دنيا اومدم، تموم شده. يه آدم نزديك به خودم كه هيچوقت حالت صورتش ، صداش و وجودش رو فراموش نمي كنم چون روز تولد من رفت.

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

a nice movie

Have you ever watched  The Leap year movie?
watch it
its amazing and full of fun
I love it

روزمرگي هاي من 6

دارم توي دنياي مجازي مي گردم و مي چرخم
چه حالي ميده وبلاگ خوندن
 آدم هاي متفاوت كه دنياي يكسان رو براي تولد نوشته هاشون
انتخاب كردن. يكي طنز مي نويسه، يكي عاشقانه
يكي نا اميدانه، بعضي ها رو ديدم كه چه مسلط مطالب روز علمي
رو توضيح  ميدن و تفسير مي كنن. مي دوني من با كدوماشون حا ل مي كنم؟
با روز نوشته ها....
روز به روز
ساعت به ساعت
اون آدمو مي بيني
توي تصور خودت هم بازسازيش مي كني
اگه يه خورده اي هم بشناسيش كه ديگه محشره
ميشه جزئي از زندگيت