۱۳۹۴ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

سیگااار

نه اینکه از بوی سیگار بدم بیاد. به لطف پدربزگ خدابیامرزم هم با بوی سیگار آشنام هم با نحوه پیچیدنش. بچه که بودیم می نشستیم جلوی بابابزرک و زل می زدیم بهش که چطور تیز و فرز ده تا نخ سیگار رو لول می کرد می ذاشت تو یه جعبه فلزی که همیشه همراش بود.
شاید یه موقع ها سرفه ام بگیره که البته کم پیش میاد ولی از موندن بوی سیگار رو لباسم متنفرم. یعنی به محض استشمام اون بوی گند مونده رو لباسم هم اون لباس رو مستقیم می فرستم تو لباس شویی هم خودم یراست تشریف می برم حموم. با اینحال هر از گاهی که میام اینجا برای یکم با خودم بودن و میون ادما بودن، احساس با کلاس بودن و تجدد، حتی با اینکه عاقبت کار خودمو لباسای تنم رو می دونم نمی تونم به اسونی دل بکنم و برم خونه.
اینقدر می شینم و اینور و اونورم رو نگا می کنم و به حرف اینو اون گوش می دم حتی گاهی به آدما زل می زنم که تمام سلول های تنم بوی گند سیگار بگیره.
بیشتر از صدای ادما و موسیقی متن اون حجمی از دود سیگار که کم کم شکل مه رو به خودش میگیره نظرم رو به خودش جلب می کنه‌‌. یه موقع ها در یک لحظه نمی تونم یه سمت مشخص رو ببینم، اونوقت می فهمم یک ادمه باحاله اهل دل کل حجم نفس مملو از دود رو راهی فضای بیرون خودش کرده. وااای که چه حالی می کنن. انگار کلی حس غم و بغض رو با اون همه دود هل می دن تو هوا. بعد پک بعدی و بعدی رو می زنن تا خالی و خالی تر بشن. اونوقت اون تل غم میاد میشنه رو سر و صورت لباس بنده.
مشکلی نیست. من که راهشو بلدم. همین که این پک های عمیق و پر ملات دل ادما رو از غم و غصه خالی کنه و دود کنه و بده تو هواااا هزار هزار جای شکر داره.

۱۳۹۳ بهمن ۱۰, جمعه

این روزهای من

این هفته را بیشتریا بیرون شام خوردیم یا از بیرون شام گرفتیم. چند سری سیب زمینی سرخ کرده خوردیم یادم نیست ولی کلا دوباره افتاده ایم رو دوره شام خوردن. زیاد خوردن و بعدش هم عذاب وجدان گرفتن. قبلا بیشتر از اینها عذاب وجدان می گرفتم الان واسه خودم یه راهی اختراع کردم که دردم رو کمتر کنه و بازگشت به وضعیت عادی رو سریعتر. با توجه به اینکه درچه هفته ای از ماهم می فهمم که الان علت پرخوری و اشتهای تموم نشدنیم چیه. اونوقت همین میشه آبی بر آتیش. می دونم که الان مکانیزم زنانه من در شرایطی هست که احتیاج داره یه جورایی التیام پیدا کنه واسه همینه که اشتهام زیاد میشه. 
چند وقت پیش بود داشتم در مورد مقدارهورمون های استروژن و پرو ژسترون و سیکل تغییر اونها یه سرچی می کردم. چندتا تحقیق جالب بود که اومده بود و چرخه بیولوژیک زنانه رو یه جورایی مدیریت کرده بود. یعنی بعد از بررسی مقادیر هورمون های یاد شده و تاثیرات اونها رو بدن یک سری پیشنهادات داده بود. که مثلا در یک دوره یک تا ده روزه خیلی سرحال و پرانرژی هستین وخوب همه چی رو می تونید زیر نظر بگیرید و قدرت سخنوریتون بالا میره. تو این زمان سعی کنید جلسات کاریتون رو تنظیم کنید چون امکان موفقیتتون بالاست. یا اینکه حتی رژیم غذاییتون رو می تونید بر این اساس تنظیم کنید. و حتی می تونید نیم نگاهی به قرار های عاشقانتون داشته باشین. 
البته شاید این جور مدیریت زندگی یکم ابزار گونه بنظر بیاد ولی حداقلش اینه وقتی دراوج اوضاع روحی و بدنی بد و غیر قابل تحمل هستیم  میشه  نقش هورمون ها رو بیاد بیاریم و یکم کمتر خودمون رو آزار بدیم. 

۱۳۹۳ بهمن ۹, پنجشنبه

این روزهای من

با اینکه خیلی ادعایم میشود که خودم را خوب می شناسم، شاید دیگران هم باور کنند اما می دانم که نمی شناسم خودم را. حداقل اینکه با خودم روراست نیستم بیشتر اوقات.
خیلی وقتها که از دست خیلی آدم ها لجم می گیره اگه بتونم اون لحظه خودم رو کنترل کنم و قضاوتشون نکنم و البته سرو صدا و نق و نوق راه نندازم می تونم مشابه همون رفتار رو توی خودم پیدا کنم. شاید نمی خوام باور کنم که منم همین مدلی هستم. لجبازم یا بعضی مواقع خیلی حرف میزنم بعدش هم ایمان دارم به حرفی که دارم میزنم، همه آدم ها اشتباه می کنن، منم که همه کارام درسته و الی آخر
دوستانی دارم مهربان و دلسوز که با چه صبر و تحملی نشخواره های منو می شنون و با من همدلی میکن. واقعا چقدر صبورن.
فکر می کنم خیلی به حرف آدم ها گوش نمیدم. یعنی تا زمانی که نتونم نقطه مشترکی از آنچه دارم می شنوم در تجربه های خودم پیدا نکنم اصلا نمی تونم باهاش ارتباط برقرار کنم. پس اگه یه زمانی داشتین با من حرف می زدین و احساس کردین خوب گوش نمی دم و در جواب سوال هاتون ساکتم یا جوابی مناسب پیدا نمی کنم بدونین از اون نظر خالیم. تو اون سرچی که درهزارم ثانیه مغزم انجام داده تا بتونه پابه پای کلماتی که داره می شنوه بیاد، جواب not found گرفته.
خیلی وقتها دلم می خواد یه عالمه حرف های امیدوارکننده به آدم روبروم بدم. کاری که به راحتی می تونم واسه هزار و یک غریبه انجام بدم. حیف که وقتی آشنایی نزدیک سراغم میاد و از آرزویی حرف می زنه یا می بینم که به انجام حرکتی جدید و قدمی نو داره فکر می کنه نمی تونم چشمم رو روی واقعیت هایی که ازشون باخبرم ببندم. و براحتی بهش بگم آره تو می تونی برو انجامش بده هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه جلوی تو رو بگیره. کاش می تونستم با اون آشنا هم مثل یک غریبه رفتار کنم. امیدوارش کنم. بگم نگران نباش فقط کاری رو که دوس داری انجام بده.

۱۳۹۳ دی ۱۸, پنجشنبه

عادت

هر از چند گاهی کاری رو شروع می کنم بعد از چند وقت که به شدت دنبالش می کنم رهاش می کنم. میره تا چند وقت بعد گاهی چند هفته چند ماه یا حتی سال ها. بعد دوباره انرژی پیدا می کنم و شروعی دیگر رو رقم می زنم. همیشه دوس داشتم پشتکار داشته باشم ولی مثل اینکه ژنش در من نیست. البته نمی دونم آیا واقعا به ژن مربوط میشه یا خصوصیتی که میشه کسبش کرد که البته من هنوز خیلی کسبش نکردم.
شاید یه قرصی آمپولی چیزی داشته باشه چون قطعا این مشکل خیلی از آدم هاست. حتما دانشمندا یه فکری به حال خیل عظیم آدمهای کار پشت گوش انداز تا الان کردن. این همه کار نیمه کاره نتیجه منو و آدمهایی مثل منه. که قطعا یکی باید یه فکری برای اون نیم ساخته ها بکنه.
یکی از مشخصات ما کار امروز رو به فردا انداختنه. از فردا صبح زود پا می شم. از فردا صبونه حسابی می خورم. از فردا ورزش می کنم. از فردا دو صفحه کتاب می خونم و.... هزار تا کار دیگه تازه اینا خوبه چون ااگه مثلا صبونه نخوری یا ورزش نکنی کسی مواخذه ات نمی کنه ولی امان از کار اداره که اگه دیر شه نه تنها خوره میشه و میوفته به جونت حتی باعث غر غر بقیه هم در مواردی میشه.
امیدوارم خوب بشم. البته خوب که هستم منظورم اینه که بهتر بشم. قطعا راه حلش رو پیدا می کنم.
پیدا کردم میام و اینجا می نویسم.

۱۳۹۳ مرداد ۱۱, شنبه

جادوی شنبه ها

روزهای شنبه برای من سخت است. از شب قبل عزا می گیرم. مخصوصا اگر بدانم کلی کار دارم واسه انجام دادن. سال قبل طوری بودم که اکثر شنبه ها اداره نمی رفتم. حالا یه بهانه ای پیدا می کردم برای خانه ماندن.خوب رییس که همیشه سری از تاسف برایم تکان می داد و همکارها هم می خندیدند. معدود شنبه هایی هم که سرکار می رفتم مایه تعجب همه بودم.
اما امسال قصه دیگری است. نمی دانم آیا خودم تصمیم گرفته ام یا مجبور شده ام. یادم نمی آید کی تصمیم گرفتم شنبه ها اداره بروم ولی توی این پنج ماه غیبت شنبه ای دو بار بیشتر اتفاق نیافتاده است. یکبارش که سفربودم، یکبار دیگر هم که آخر هفته اینقدر کار انجام داده بودم که کل بدنم درد می کرد.
شنبه ها خیلی دلچسب نیستند. مخصوصا اولشان، ولی همین که ساعت از ده می گذرد تغییر حالت می دهند و شبیه بقیه روزهای هفته می شوند. عبور که می کنی از آن گذرگاه سخت صبح شنبه، تاثیرش را ازدست می دهد. انگار که جادویش باطل می شود و تو احساس آزادی و توانایی می کنی. انگار نه انگار دیشب اینقدر لول خوردی و بی خوابی کشیدی از فکرآغاز هفته.

۱۳۹۳ مرداد ۳, جمعه

مافیا

امروز اتفاقی داشتم چند صحنه از برنامه بفرمایید شام رو میدیدم. بنظرم اومد چقد این مدلی که داشتن با هم حرف می زدن مثل زمانیه که داریم مافیا بازی می کنیم. البته وقتی همه بازیکن ها مافیا هستن و شهروند یا پلیسی وجود نداره. البته شاید تو بعضی از قسمت های این برنامه یه شهروندم پیدا بشه که البته چون پزشک و پلیس نیست قطعا در شب اول نابود میشه. طغرل هم نقش خدا رو داره.

۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه

در ادامه

در ادامه همون تصمیمات قبلی مبنی بر سالم سازی امروز وسایلم رو جمع و جور کردم رفتم پارک نزدیک خونمون. یه زیرانداز چهارخونه سفید و سورمه ای. یه بطری آب یه ظرف خرمای طبس دوتا کتاب داستان و کتاب زبانی که کلاسشو می رم به اضافه مقداری پول و عینک آفتابی. تقریبا همه چیز همراهم بود. رسیدم پارک، هوا هم عالی بود و شفاف. یه باد خنکی هم می وزید که یه خورده سرد بود البته گرمای آفتاب جبرانش می کرد. نشستم روی زیر انداز چهارخونه. همیشه از این ترکیب رنگ خوشم میومده. روی چمن های سبز تازه خودشو بهتر نشون می داد. یه سری گل های خیلی ریز آبی رنگ هم لابلای چمن ها و بیشتر اطراف درختا در اومده بودن. ناقلاها از فرصت استفاده کرده بودن تا یه ذره هوا گرم تر شده بود ظاهر شده بودن. یه چیزی رو نبرده بودم. اونم دوربیین بود. میشد چند تا ماکرو خوشگل از این گل های ریز آبی گرفت. زیر درخت ها دراز کشیدم زیر آسمون آبی و آفتاب .
احساس خارجی بودن بهم دست داد نمی دونم چرا. دور و برم یه گروه دوست بودن که با هم نشسته بودن. کم کم یه گروه دیگه که سنشون خیلی بیشتر بود بهشون اضافه شدن. بیشتر آدما دوتا دوتا اون دور و بر می چرخیدن. یه دختر و پسره بودن که از اون اولی که من اونجا بودم آقاهه دراز کشیده بود خانمه هم کنارش نشسته بود تا آخر... بعدن هم که یه زوج سن و سال دار اومدن نزدیکم نشستن بازم همین اتفاق افتاد. بعد مدتی که خانمه همین طور ور و ور حرف میزد آقاهه دراز کشید خانمه هم همچنان به فک زدن ادامه داد.
کتابی رو که با خودم برده بودم تقریبا تموم کردم فک کنم یه بیست صفحه اش فقط مونده. هوای خوبی بود . هر از گاهی  سعی می کردم یادم بمونه که نفس عمیق بکشم. صدای بلبل ها رو خیلی وقت بود درست و حسابی نشنیده بودم. کلاغ هم زیاد بود هر از گاهی یکیشون همچین سربالا و مغرورانه از کنارم می گذشت که کاملا توجهم رو جلب می کرد. کلاغ ها خیلی جالبن. یه جوری رفتار می کنن انگار اصلا از آدما نمی ترسن.
یه پدر و پسر خیلی فینقولی هم از اون برها می گذشتن که خیلی پر سرو صدا بودن. بچه که مدام دنبال این حیوون و اون حیوون بود. باباهه هم مدام دنبال این بچه می دوید و صداش می کرد. پازل بود فاصل بود نمی دونم. خلاصه این پدرو پسر تصمیم گرفتن به کلاغ ها غذا بدن. بچه می گفت از غذای من نده از ساندویچ خودت بده. بلاخره باباهه چند تکه نون انداخت واسه کلاغ ها. حالا ما هم شاهد کارهای اینا. باباهه از پازل می پرسه که (با صدای بلند) بابا جان کدوم کشور رفته بودیم کبوترها اومده بودن نشسته بودن رو دستت. بچه هم که اصلا محل باباهه نمی داد. منم کتابم رو برداشتم و خوندن رو ادامه دادم. همچین باباهه یخورده لوس بود و تو کار جلب توجه.  اونا هم رفتن یه سمت دیگه البته شنیدم به بچه اش گفت بیا بریم این خانم داره درس می خونه و شروع کرد آروم آروم حرف زدن با پازل جوون.
بعضی آدما حرصمو در میارن. نمی دونم چرا. مثل این بابا جون. که رفت یه چند قدم اونورتر یه خاله واسه پازل جون پیدا کرد که ازشون عکس بگیره. این بچه کلا تو کاره مچل کردن باباهه بود چون بابا هه داد می زد بیا پازل، خاله خسته شد. بیا با هم عکس بگیریم. بچه دنبال کلاغ ها می دوید.
هاهااهااا. کم کم داشت سردم میشد. گوشی هم با خودم نبرده بودم ببینم ساعت چنده . جالب بود برام که اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. انگارهمین الان اومده بودم. کم کم وسایلم رو جمع و جور کردم و برگشتم خونه. با اون همه آبی که خورده بودم باید خودمو زودتر به خونه می رسوندم به دستشویی پارک اعتباری نیست...