۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

پريان

از كوچيكي همش دنبال قصه هاي پري ها و فرشته ها و آدم كوچولو ها بودم. عاشق كارتون بلفي و ليليبيت. دنيايي داشتم باهاشون. همش تصور مي كردم كه اگر منم چنتا آدم كوچولو داشتم چه خوب مي شد. مي تونستم باهاشون حرف بزنم. بازي كنم. كمكشون كنم. خوب اونوقت من آدم گندشون محسوب مي شدم ديگه بايد كمكشون مي كردم. چقدر كارتون گاليور رو دوست داشتم. ديدن زندگي ادم كوچولو ها برام آرزو بود. چند روز پيش چشمم به يه كتاب پشت ويترين كتاب فروشي نزديك محل كارم افتاد كه باعث شد با اينكه ديرم شده بود چند قدم برگردم عقب و به دقت به اسم و رنگ كتاب نگاه كنم. قصه هاي پريان... به به خوراك يه ادم روياي پيداشد. واقعا خوشحال شدم. حيف كه اون موقع صبح كتابفروشي تعطيل بود.

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

آمدن

مي خواستم توي همين لحظه شروع كنم بد خودمو بگم و بگم كه پشيمونم و از اين چرت و پرت ها. كه يكي از دوستان البته از خواص اومد يه فايل صوتي بهم داد كه مهري شد بر دهان من. كه خاموش شو بيهوده گو. كه هر چه مي كشي از اين بيهوده گويي است. فقط باش. ناظر باش بر تمام احوال بر تمام حركات. آدم وقتي يه چيزهايي رو مي دونه و عكسش و عمل مي كنه بعد هم فكر ميكنه كه چقدر حق به جانبه .... چي بگم از دست خودم دوستون دارم

غلط كردم

هنوز اسمي واسه اين نوشته به ذهنم نرسيده. از بس خون به اين مغزم نرسيده. از بس كه امروز حرف زدم و البته يكم هم حرص خوردم. حالا قضيه چي بود؟!!! اين بود كه خسته شده بودم ازنظرات مادرانه مادرم. كه فكر مي كرد اگر يه چيزهايي رو بهم نگه ممكنه بعدا ازش گله مند بشم.همين. اينكه بعد از سالها حالا يادش اومده كه ديگران بايد بهش احترام مي گذاشتن كه نگذاشتن... نكنه حالا دختراش مجبور باشن همون بي احترامي ها رو تحمل كنن.اونموقعه ها مامان سكوت مي كرد. سكوتي كه پر بود از دانستن. اما حالا به اين نتيجه رسيده بايد حرف زد تا خداي ناكرده كسي فكر نكنه چيزي رو متوجه نشده. چي ميشه كه بعد از يه زندگي 30 ساله مشترك يه همچين پيامي رو به ديگران منتقل مي كنيم!!! كه حتما حرف بزن كه ديگران متوجه بشن كه مي فهمي.... دوست ندارم با زندگي بجنگم. ولي فكر كنم امروز اين كارو كردم. همينه كه الان چندان احساس خوبي ندارم. ديگه نمي جنگم. ديگه نظري نمي دم. غلط كردم. آها عنوان اين نوشته معلوم شد. خوش اومدي

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

از اول

اينم از شروع نيمه ابري زندگي متاهلي براي من و سينا. به قول بابا اينم از اين. اينم گذشت. بايد منتظر بقيه اش باشيم. از شروعش بگم كه انگار از هفت ، هشت ماه پيش شروع شده ولي اصلش اينه كه خيلي وقت كه آغازيده ولي ما حواسمون نبوده. فكر كنم از اولين باري كه از ته دل احساس كردم كه دوست دارم ازدواج كنم يا يه مدل قشنگ بگم كه دوست داشتم همراهي براي لحظاتم، براي عمرم داشته باشم از اين لحظه شروع شدن.

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

يه آرزو

الان ، همين الان الان آرزو مي كنم همه كسايي كه قرار عروسي من بيان يه دل شاد و لب خندان داشته باشن. موقعي هم كه دارن ميرن خوشحال تر و شادتر برگردن خونه هاشون.هيچ كس دلش نگيره، دلخور نشه. به همه خوش بگذره مخصوصا به منو آقاي داماد. آمين

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

نرمو

تنهايي رو خيلي راحت ميشه احساس كرد حتي اگه فوج فوج آدم دورو برت باشن. امروز پرنده كوچولوي ما از خونمون رفته و مطمئنا خواهرم احساس تنهايي مي كنه. چون اون پرنده همزبان همه ما بود. خيلي دوسش داريم. من هم خيلي خيلي دوسش دارم. حالا نمي دونم كجاست. كجا نشسته و داره مي خونه . جالب اينجاست كه اصلا عادت نداشت رو شاخ و برگ درخت ها بشينه . هميشه جاش رو سرو كله آدما بود. معني ترس از آدم ها رو نم دونست. اگه يه موقع هم كسي ازش مي ترسيد اونقدر پا پي ميشد كه طرف فرار مي كرد. نرمو خوشگل من.

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

روزها

وقتي منتظر اتفاقي هستي مي بيني كه چقدر زمان كند مي گذره . وقتي مضطرب هستي مثل موقعي كه مي دوني فلان تاريخ امتحان داري يا يه كاره سخت رو قرار انجام بدي زمان مثل برق و باد مي گذره. حالا تصور كن من يك هفته ديگه عروسيمه. تو دلم دارن رخت مي شورن. دوست دارم واسه خودم برم يه گوشه واسه ساعت ها آروم بشينم. دوست دارم حرف نزنم. واسه كسي توضيح ندم. فقط به آدما نگاه كنم. حوصله نظرات رنگارنگ آدم ها رو ندارم. هر كي يه چيزي ميگه. حق هم دارن البته. ولي چيزايي كه ميگن واسه من مهم نيست. من زندگي خودمو دارم. برنامه خاصي ندارم ولي دوست دارم اون چيزي كه اتفاق ميفته خودش اومده باشه نه من انتخابش كرده باشم. خيلي اونايي كه از روي دوستي يا اينكه عقل كل بودن يا تجربه زياده از حد نظر دونشون سرريز كرده دوست دارم. خيلي باحالن چون حسابي حرصم مي دن. خلاصه بگذريم كه هفته ديگه عروسيييييه عروسيه من وااااااااااااااااااااااي خيلي خوب عشق مي كنم اگر همه دوستام بيان و خواهرام خوشحال باشن. آهنگاش خوب باشه . همه حسابي برقصن. هاي . هووووووووي كل و دست بزن بكوب اساسي باشه. ديگه خلاصه خودم (عروس) و بقيه مهمون ها حال كنن. آهاي عروس خوشكل به اميد خدا خوشبخت باشي و شاد عروسي من ميايد لبخند يادتون نره...

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

مي خواهم پاييز باشم

مي خواهم خود پاييز باشم كه چه رها و بي دغدغه مي آيد با كوله باري از باران و نسيم و رنگ آنگاه كه چشم مي چرخاني و حسش مي كني مبيني تا چشم بر هم گذاشتي بي هيچ عذر و بهانه اي امده و سفره رنگين خود را براي همه؛ همه و همه گشوده.بي آنكه بخواهي يا تلاشي بكني تو را تغيير داده و آرام آرام از كنارت مي گذرد. روزگارت عوض شده، هنوز متوجه نشده اي؟!! رنگها را نديدي كه چطور چشمانت را پر كردند؟!!صداي باران را نشنيدي وقتي داشت دانه دانه هر چه به جا گذاشته بودي مي برد و مي شست؟!! جالب است. هر كدام از اينها فقط كار خود را مي كنند . با تو كاري ندارند ولي روزگارت با ميل يا بدون ميل تو عوض شده است. مي خواهم خود خود پاييز باشم.

و مي خواهم پاييز باشم

زندگي در پس زندگي

در لحظه بودن و حضور داشتن. حس كردن ثانيه ها و عشق ورزيدن به انچه ميبينم. آنچه لمس مي كنم و هر آنچه در اين لحظات در كنار من است. هر دم و هر بازدم. چه مي كرده ام تاكنون. تا كي نديدن؛ تا كي نشنيدن، تا كي نبودن در عين بودن.... يكي از دوستانم از همراهي ما در اين دنيا استعفا داد و رفت. رفت و ما را تنها گذاشت. شد آنچه كه مي خواست بشود. اينجا كه بود مثل يك پرنده آزاد و شاد بود و حالا كه رفته تصور مي كنم در ماوراي شادي رقص كنان راه خود را ادامه مي دهد. همچنان عاشق همچنان زنده... او كه رفت احساس كردم رفتن حق آنهاست كه زندگي را زندگي مي كنند نه آنها كه فقط روزها را مي شمرند.