۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

غلط كردم

هنوز اسمي واسه اين نوشته به ذهنم نرسيده. از بس خون به اين مغزم نرسيده. از بس كه امروز حرف زدم و البته يكم هم حرص خوردم. حالا قضيه چي بود؟!!! اين بود كه خسته شده بودم ازنظرات مادرانه مادرم. كه فكر مي كرد اگر يه چيزهايي رو بهم نگه ممكنه بعدا ازش گله مند بشم.همين. اينكه بعد از سالها حالا يادش اومده كه ديگران بايد بهش احترام مي گذاشتن كه نگذاشتن... نكنه حالا دختراش مجبور باشن همون بي احترامي ها رو تحمل كنن.اونموقعه ها مامان سكوت مي كرد. سكوتي كه پر بود از دانستن. اما حالا به اين نتيجه رسيده بايد حرف زد تا خداي ناكرده كسي فكر نكنه چيزي رو متوجه نشده. چي ميشه كه بعد از يه زندگي 30 ساله مشترك يه همچين پيامي رو به ديگران منتقل مي كنيم!!! كه حتما حرف بزن كه ديگران متوجه بشن كه مي فهمي.... دوست ندارم با زندگي بجنگم. ولي فكر كنم امروز اين كارو كردم. همينه كه الان چندان احساس خوبي ندارم. ديگه نمي جنگم. ديگه نظري نمي دم. غلط كردم. آها عنوان اين نوشته معلوم شد. خوش اومدي

هیچ نظری موجود نیست: