۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

اين روزها

چقدر گوينده راديو سعي ميكند يه ما بفهماند كه اين عزاداري هاي   ديديش دان دان    همه از ايمان ملت شريف ايران هست. چند بار اين كلمه ايمان رو استفاده كرد ،نمي دونم چون حسابش از دستم در رفت. توي تاكسي بوديم و داشتيم از خانه پدري به سمت خانه خودمان مي رفتيم. رسم عاشقي، گذاشته بود اسم اين سياهپوش شدنو توي سر زدنو چشم و هم چشمي اين محله با اون محله و جوگير شدن نوجونها رو. نمي گم هيچ كس دلش با اصل مطلب نيست يا گريه كردن و عزاداري كلا اشتباهه، ولي اينقدر روزهاي  پراز سياهي  ديدم كه كربلا ديگه برام ابهتي نداره. نه اينكه اون زمان ظلمي نبوده حق كشي نبوده ولي الان هم همينا هست. اگر بخواي اشكي بريزي مي توني واسه خودت و جوونايي كه از دست رفتن توي اين اوضاع داغون اشك بريزي. براي اين همه حماقت براي اين همه نا آگاهي.

داري جايي زندگي مي كني كه براي اينكه بتوني توي اين شهرنفس بكشي بايد چشمت به آسمون باشه. از اينكه بارون اومده خوشحال نشدم. وقتي آدمها حواسشون به خودشون نيست. ميريزنو مي پاشنو كاري به كار بغل دستيشون ندارن. يا اينكه اينقدر مشكلات دارن كه نمي تونن هم به فكر كس ديگه اي باشن واگرنه چرخ زندگيشون نمي گذره. بايد اينقدر توي اين كثافت بمونيم تا شايد بارون بياد.

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

بادبادك باز

قبلا نخونده بودمش. با اينكه بيشتر از يكسال بود كه اين كتابو خريده بودم و تو كتابخونه گذاشته بودم. يادم مياد خيلي وقت پيش شروعش كردم ،اما دو سه صفحه بيشتر ازش نخونده بودم و گذاشته بودمش سرجاش. خوشم نيومده بود.
چند وقتي هست كه تو حس كتاب خوندنم. برش داشتمو شروع كردم. اصلا نمي فهمم كه چرا دفعه قبل خوشم نيومده بود.
چقدر روشن و واضح نوشته اين خالد حسيني.  ترجمه اش هم خيلي خوبه چون خيلي به دل مي شينه. ميشه صفحه به صفحشو مثله يه فيلم ديد. اميرو حسن ، رحيم خان و بابا. حتي اصف هم خيلي روشن و واضح. يه جاهايي از ترس اينكه نكنه بلايي سر شخصيت هاي داستان بياد كتاب رو مي بستم. تحمل نداشتم ببينم دارن زجر مي كشن.
هيچ جاييش حوصله ام سر نرفت. حتي به جاهايي دلم مي خواست دستم به كاراكترها مي رسيد وبهشون مي گفتم: بابا نكنيد اين كارو!!!
فضاش خيلي آشنا بود. افغانستان همسايه ماست. خيلي از افغاني ها هم الان اينجا دارن زندگي مي كنن. حالا مي دونم كه خيلي هاشون هزاره ي هستند. و اين قوم توي افغانستان هيچ حرفي براي گفتن نداره چون يه جورايي هميشه نقش رعيت رو بازي كرده (تبعيض نژادي ). حكومت طالباني خيلي خيلي شبيه اونچه الان تو ايران مي گذره هست. ريش ، سنگسار، داد و قال مسلماني كه ما بهتربنيم و بقيه جهنمي، امر به معروف و نهي از منكر به زور شلاق و بردن آبروو پايمال كردن حرمت انساني، اعدام در ملاعام، ماست مالي كردن هر اتفاقي به اسم اسلام و خيلي اتفاقات ديگه كه زير لايه اين چيزهايي است كه الان داريم ميبينيم .
يه پيشنهاد دارم اگر تا حالا نخوندينش ، اينكارو حتما بكنيد. ضرر نداره.

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

روزمرگي هاي من ، نمي دونم چندم؟

خيلي وقتي است كه ننوشته ام. شايد هم به نظرم ميايد كه خيلي وقت است.
دل و دماغي براي نوشتن ندارم. دوست دارم كه بگذرد هر انچه كه بايد .
فكر كنم دارم خودم را  سانسور مي كنم. سراغي از خودم نمي گيرم. ميدانم
كه اگر درد دلم باز شود كو كسي كه پيدا شود و به ان  پايان دهد.
احساس تنهايي ولم نمي كند. دوست ندارم صداي درونم بالا بيايد.
اگر بيايد هم كه چند تا كات مي دهم تا برود و خيال رونمايي به سرش نزند.
خسته شدم از ترسيدن. خيلي مي ترسم. از هر شروع ... مي ترسم كه باز شروع كنم و به پايان نرسانم.
مثل خيلي شروع هاي ديگر كه هنوز پا در هوا هستند.  كي بشود كه اين ترس هم مثل بقيه چيزها ديگر وزني نداشته باشد. تا سبك شوم. انگار كه بي وزنم و معلق. پا بگذارم در هر دنيايي كه مي خواهم.