۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه

خانه مان

امروز خانه مانده ام.. خیلی وقت ها شنبه ها دوست ندارم اداره رووو
توی خونه خیلی احساس راحتی دارم.
کتاب بخونم برا خودم، لم بدم رو مبل و تلویزیون نگاه کنم
یه خوردنی پیدا کنم و با ولع و بی حواس بخورم تا اونجا که تمووم بشه و من نفهمم.
یه موسیقی بذارم واسه خودم تو خونه قدم بزنم.
اتاق ها رو مرتب کنم. گرد روی میز ها و شیشه ها رو بگیرم. لحاف و ملافه روی تخت رو مرتب کنم.
شمعی روشن کنم با بوی کاکایو و کره و کنارش هم یه عود از نوع آمبر
در و پنجره ها رو باز کنم تا هم خودم جریان هوا رو حس کنم هم گلدون ها یه هوایی بخورن.
یه دستی به گلدون ها بکشم و یه ظرف شیشه ای رو پر از آب کنم و دونه دونه به گلدونها آب بدم.
وقتی خونم خیلی کارا می تونم بکنم. در آرامش.
آخر هفته ها هم میشه همه این کارها رو کرد ولی وقتی یه روز تو هفته به خودم مرخصی می دم
و اون کاری رو انجام میدم  که دوست دارم یا اصلا کاری انجام نمی دم یه مدل خوبی دلچسبه...
انگار وقتی تو خونه هستم از صبح تا وقتی سینا بیاد، هماهنگ میشم با فضای خونه...
منتقل میشه آرامش خونه به من و ته تهش احساس بودن می کنم.
خونه یه جاییه که خودم رو توش پیدا می کنم.

۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه

خودم

اینکه بدونی چه جور آدمی هستی خیلی مهمه..
اینکه خبر داشته باشی از خودت
اینکه روراست باشی با خودت خیلی بهتر از اینه که با بقیه ندار باشی
اینکه بدونی آقاجان تو آدمه هیجان طلب و هیجان پرست و هیجان مداری هستی  یا نه خیلی خیلی مهمه
یا خبر داشته باشی از این دل بی صاحاب که تحمل سرعت و چرخش و گردش بیشتر از 80 کیلومتر در ساعت رو داره یا نداره!!! از اونم مهمتره.. 
اونوقت این نمیشه بری شهربازی و بعد از سوار شدن ترن هوایی و فریزبی و کشتی نمی دونم چی چی بابات اومده باشه جلو چشت و جرات نکنی بگی آقااا به والله من دیگه نیستم...

۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

جای خالی

حدود دو ماه پیش طی یه سری اقدامات ضرب العجلی و از نظر من ناجوانمردانه رییس ما از سمتش خلع شد.. حالا بگذریم از همه کشمکش ها و مسائلی که گریبان تقریبا همه رو گرفت ، فقط اینکه حیف بود. حالا مدیر ما چه فکری می کرد و خودش رو در راس یک ابر گروهی ناسا مانند می دید و احساس خطر کرده بود از ازدست دادن این جایگاه والا و نون وآبدار، به هر حال زهرش رو به رییس ما ریخت.
رییس ما هم رفت... امروز توی یه جلسه ای که بحث فنی بود یکی از همکاران یه جمله ای رو از رییس ما نقل قول کرد. چقدر کیف کردم که گفته هاش تو ذهن بچه ها هست و ازش به عنوان راهکار استفاده می کنند. واقعا جاش خالیه

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

دختر آفتابی

دخترک تا مداد زرد را به دست می گیرد فقط به خورشید فکر می کند. همه وجودش تلاش می کند برای کشیدن خورشید
وقتی مشغول رنگ کردن شکل دیگری است، مداد زرد را بر میدارم و خورشیدی بزرگ می کشم. منم عاشق خورشیدم.
نگاهی به خورشید بزرگ می اندازد و سریع می گوید: من نمی دونم چرا نمی تونم خورشید بزرگ بکشم... عاشقش شدم به خاطر خواسته اش
می گویم: خاله جون کاری نداره
تا بیایم حرف بزنم خورشید بزرگی کشیده و دارد اشعه هایش را می کشد.
حظ کردم

مچکرم

خداوندا خیلی ازت متشکرم که عناب رو آفریدی
چون اگر عناب نبود من نمی دونسنم چه خوردنی دیگه ای رو می تونستم اینجوری با ولع بندازم تو دهنم و گاز بزنم بعدش هم متوجه هیچ اتفاق دیگه ای تو این جهان هستی نشم!!!! 

هیمالیا

چند وقتی از گم شدن و پیدا نشدن سه تن از هموطنان کوهنوردمون در کوههای هیمالیا گذشته...
با اینحال هر بار که اسمشون رو می شنوم یا توی فیس بوک  پستی ازشون می بینم کل وجودم درد می گیره.
از گم شدن خاطره خوبی ندارم. از گم کردن هم همینطور
تر س از گم شدن و گم کردن  هم که جای خودش رو داره
خون توی رگ هام یخ می زنه وقتی به گم شدن فکر می کنم.
 تصور اینکه این  سه دوست عزیز برای روزها یا حتی ساعاتی با تنهایی و راه سخت روبرو شدن و اونجایی که دیگه هیچ امیدی به پیدا کردن راه و یا نجات  نداشتند و فهمیدن که راهی برای  بازگشت نخواهند یافت واقعا خیلی وحشتناکه.
اون حسی که دیگه هیچ کسی نمی تونه کمکت کنه و تو تنهایی و راهی نیست جز رفتن، همینجوریش هم نفسم رو بند میاره.
خیلی سخت بوده حتما.
فقط امیدوارم بودن با کوه و ماندن در کوهستان جزیی از آرزوهاشون بوده باشه.
هیمالیا نخواست که برگردن و اونها رو پیش خودش نگه داشت.
روحشون شاد

۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

آی شیرینه باقلوااااا

صبح لخ لخ خودمو رسوندم اداره . حداقل نیم ساعت تاخیر داشتم.. چی کار کنم چشام باز نمی شن صباااا
شبها هم دلم نمی یاد بخوابم..فک کنم دارم دوران همزاد پنداری با خواهر زاده کوچولوی جیگرم رو می گذرونم
خلاصه من به زووور رسیدم اداره..
جدیدا چراغ ها رو روشن نمی کنم تا حتی بعد از اینکه همکارا برسن.. حالا نه اینکه خیلی به عرفان صبحگاهی اعتقاد داشته باشم .. نور مهتابی چشامو اذیت می کنه.. دیگه دوران سی سالگی باید نشونه های خودش رو داشته باشه دیگه.. می گذره آآآآآی
هنوزم چشام درست نمی بینن همچنان خمیازه است که میاد پشت سر هم
رفتم به عادت اول صبح هاا(  ساعت 9 صبح، یه موقعی اول صبح ساعت 5 یا 6 بوود هااا یادش بخیر) یه لیوان آب خوردم. اومدم نشستم پشت میز. می بینم اصلا حالش نیست حتی سیستم رو روشن کنم. عوضش رفتم سراغ بازی هایی که یه مدته حسابی منو معتاد کردن به خودشون.. حالا بعدن توضیشون میدم..
هیچی دیگه تا این دوستمون نیومده بود من همچنان توی هوای گرگ و میش اتاقمون غوطه ور بودم...
جالب بود که دوستمون هم که اومد اونچنان علاقه ای به روشن کردن مهتابی ها از خودش نشون نداد. ولی من با ادب تمام ازش خواهش کردم که اگه دوست داره روشنایی رو به اتاق بیاره.. کلا خیلی مشتاق نبود. رفت یه دوری خورد.
آبدارچی مهربونمون هم چایی هامون رو اورده بود گذاشته بود رو میز هامون.. دوستمون که اومد با خوشحالی بهم گفت که از اتاق بغلی باقلوا آورده.
ای جااااان
فقط ای جان
اولین گاز از این باقلوای شیرینه پر شیره همانو روشن شدن جهان هستی همااااان
به خدا راست می گم.
معجزه که می گن همینه
چشمام روشن شد. دنیام روشن شد.
شما اون چایی گرم و دلچسب رو هم در نظر بگیرید البته
خلاصه که جانمان تازه شد دوتایی
دعا کردیم به جان آورنده این باقلوا ها و عزمی هم جزم کردیم برای پیدا کردن لنگه این باقلواهای تبریزی در تهران
باشد که خداوند همراهیمان کند.... 

من ِ خوشحال

چند روزه که شنگولم واسه خودم
شاید قیافه ام خیلی نشون نده ولی دستیابی به بعضی چیزها خیلی خوشحالم کرده.
مثلا چی؟
اینکه از سایت بازار تونستم یه گوگل ریدر دانلود کنم . حالا علاوه بر اینکه می تونم وبلاگ های مورد علاقه ام رو دنبال کنم، تازه خود این اپلیکیشن یه اعلان داره که معلوم می کنه یکی از وبلاگر های عزیز یه پست جدید گذاشته...
آره جدا این موضوع خیلی خوشحالم می کنه.
خوبیش اینجا است که این اتفاق همزمان شده با  تموم شدن سفر گیس طلای عزیز و آپ شدن هر روزه یکی دوتا پست ازشون که منو از خنده روده بر می کنه. فان این خانم.
دیگه ببین من چه حالی کردم این روزهااا.
خوشم میاد سفر نامه بخونم. مخصوصا که با یه حالت طنز نوشته بشه. وای خدااا
تا حالا البته سفرنامه نویسی رو امتحان نکردم. نمی دونم چرا!!! با اینکه این دو سه ساله خیلی سفر رفتم. تقریبا همشون هم، دسته جمعی بوده و کلی بهمون خوش گذشته و کر کر خنده ای داشتیم همیشه ، ولی خوب انگاری همت نکردم یا اصلا به این فکر نبودم که چیزی در موردشون بنویسم.
شاید یه روزی این اتفاق هم بیوفته..