۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

بودن

يه موضوعي برام خيلي جالب
وقتي مي فهمم ميشه خيلي خيلي راحت زندگي كرد....
ولي در مقابل اين درك جبهه مي گيرم
با خودم ميگم كاش نمي دونستم
چرا الان فهميدم
مگه ميشه
عادت كردم به زندگي پر از استرس

حاضرهم نيستم كه تمرينش كنم
مي ترسم از مواجهه شدن با خودم
انگار از بيچاره گي خوشم مياد
به خودم چي بگم
اين مقاومت براي چيه؟
به خاطر چيه؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

دروغ

نگاهت مي كنم
لبخند ميزنم  ولي وجدانن زوركي
مي پرسي: خوبي؟
زوركي جواب مي دهم: خوبم ، مرسي
ولي اصلا حالم خوب نيست
اصلا اصلا اصلا

يك فرياد از ته دل

خودم رو دوست ندارم
تو رو دوست ندارم
مي خوام تنها باشم
بي حتي يك نفس
بي حتي يك ذره نور
راحتم بذارين
مي خوام با خودم باشم
با خودم
فرياد بزنم
هيچ كس رو دوست ندارم
حتي تو
مي خوام خودم باشم
همه رشته ها و بندها و طناب ها را از دستام، پاهام و قلبم باز كنيد
نمي خوام هيچ كدومتون رو
دنياهاتون رو هم نمي خوام
مي خوام با خودم باشم
دوستون ندارم
سلام نمي خوام
عليك سلام نمي خوام
آرزوي خوبم نمي خوام
مي خوام با خودم باشم
سكوت
فكر نمي خوام
تاريكي مطلق
فقط خودم و خودم
بي هيچ حرفي
بي هيچ نفسي
مي خوام كه نباشم

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

روزمرگي هاي من 4

خيلي جالب
وقتي دارم كاري رو انجام مي ديم ازش لذت نمي بريم. همش استرس، از زير كار در رفتن به هر دليل، خودخوري، ترس ونگراني و طول دادن كار ...اين كه مال موقعي هست كه داريم بلانسبت كار رو انجام مي ديم. وقتي هم كه تموم ميشه از اين ور و اونور هي مي شنوي كه اين اشتباه بود. اون اشتباه بود.
خوب وقتي يه كاري انجام مي دي كه دوسش نداري آخرش همينه ديگه...