۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

بدون شرح

سلام شيواي عزيزم چه مهتابي شدي چه زيبا شدي چقدر فرشته شدي (البته فرشته بودي) بودنت چقدر لازمه مثل نفس كشيدن . . . هوووووووووووووووورررررررررررررررررررررررراااااااااااااااااااااا كه شيوا هست، هاجر هست، الهام هست، مريم هست، عشق هست خدا هست

بارون

اره بارون ميومد ، خوب يادمه مثل اخرهاي قصه اين كه آدم ميره به رويا زير لب زمزمه كردم كي مي تونه دل ديونه رو از من بگيره اونقدر باشه، كه من دل و دستش بدم و چيزي نپرسم ديگه حرفي نمونه بعد از نگاهش آره بارون ميومد خوب يادمه يه غروب روي گونه هات دو تا قطره كه اخرش نگفتي بارون يا قطره اشك ديگه فرقي نداره، كار از اين حرف ها گذشته و ديگه قلبم سر جاش نيست خيلي سال پيش توي خوابم ديده بودم تو رو با گونه خيست اونجا هم نشد بپرسم بارون يا اشك چشمات نمي دونم از كيه ولي مهران مديري خوندتش

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

و باز امروز

امروز رو هم دوست دارم بنويسم نور گرم آفتاب زيبا رو در صحنه آبي آبي اسمون( كه البته خيلي در تهران كمياب) قدم زدن توي كوچه هاي منتهي به بلوار كشاورز دنبال كردن كوچه هاي عريض( كه بازم همه جاي تهران پيدا نميشن)، با درختاشون، آدماشون و خونه هاشون كه تقريبا همه نيمه بلند هستند. باد سردي كه به صورتم مي خوره و صداي وزش باد از ميان خونه ها و درختان تك و توكي كه توي چاله هاي سيماني شده گير افتادن، باز هم قشنگ هستند. بعد از اينكه احساس كردم به موسيقي احتياج دارم تا به فضاي خودم هيجان بدم هندزفري رو از ته كيفم در اوردم. بين هزار تا چيز گير افتاده بود. خودشم كه حسابي تو خودش پيچيده . قدم هامو اروم كردم تا بتونم سيم هاي هندزفري رو از هم باز كنم. و حالا موسيقي. اين وقت صبح خانمي رو مي بينيم كه شلوار ورزشي سه خط پوشيده . طناب دستش و با قدمهاي تقريبا سريع كوچه رو طي ميكنه... ميشه حدس زد كه رفته پارك لاله و ورزش كرده و حالا داره بر مي گرده خونه. 2 تا دختر جوون رو هم مي بينم كه راكت هاي بدمينتون دستشونه و به سمت پايين خيابون اصلي ميرن. انگار مقصد اونها هم پارك لاله است. جالب ِ . تصميم رو مي گيرم. اره ميرم اداره. اگر حالي بود كاري انجام ميدم و بعد... قصد ندارم اين هواي خوب رو از دست بدم. اره بعد از ظهر ميرم كه قدم بزنم با خودم خود خودم.

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

روز مهندس

گفتم امروز با بقيه روز ها فرق مي كنه!!! نگو امروز روز مهندس (پپپپخخخخخخ) مهندس!؟ خيلي جالب ،درس خوندني كه با اون همه تحقير و تهديد و زجر همراه بود، فارغ التحصيل شدني كه ارزو مي كردي فقط تموم شه. حالا فرقي نمي كرد دانشگاه دولتي باشي يا ازاد چون در هر 2 صورت با دانشجو بودن حال نمي كردي... چه دانشجوي خوبي بودي يا نه. چون در هر لحظه در زمان و مكان معلوم نبود اساتيد محترم، يا كاركنان دانشگاه چه نقشه اي براي خفه كردن هر انچه خلاقيت مي شه گفت در تو بود داشتند. حالا ميگن روز مهندس مبارك!!!! آخه كدوم مهندس، اصلا از اون بشر چيزي مونده كه بخواي صداش كني مهندس؟. شايد حداقل كاري كه اين كلمه واسه آدم مي كنه اينه كه چهارچوب در هم شكسته وجودت رو با يه نمايي ، رنگي يا كاغذ ديواري تزيين كنه...

امروز

امروز يه روز ديگه است با بقيه روزها فرق داره واسه من يه روز ديگه است سر جام بند نيستم تند باد، طوفان ، طغيان... خلاصه يه جريان عظيمي از انرژي توي تمام وجودم در جريان كه فقط خود خود خدا مي دونه امروز روز عشق روز ديدن روز شنيدن روز اشك روز نفس روز فرياد روز بودن روز انقلاب خود براي خود و براي خود خود خدا خدايي كه عاشقشم خدايا عاشقتم

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

تعريف من از عشق

بهم گفتن بگو تعريفت از عشق چيه؟ با اينكه بارها ادعا كردم كه عاشق شدم ولي حالا با چوب بالا سرم واستادن ميگن زود باش تعريفت از عشق و بگو هيچي به يادم نمياد. نه از آدمها نه از لحظات خوب نه از ساعتهاي طاقت فرساي انتظار .... نه انگار داره يه چيزايي يادم مياد. ولي گفتن تعريف كن. قبلا مي گفتن تعريف كن سريع احساسم رو در مورد اون موضوع مي گفتم. ولي امروز ييهو يه چيزي به ذهنم رسيد. عشق يه اسم كه روي يه جور احساس ميذاريم. حالا هر جور كه واسم اتفاق افتاده من عشق رو اونجوري مي فهمم. پس: عشق براي من اينجوري اتفاق افتاده 1- بدون اينكه كسي رو بشناسم ازش خوشم اومده 2- در موارد بسيار نادري اين احساس 2 طرفه بوده 3-شروع كردم به خيال پردازي 4- واقعا با طرف ارتباط برقرار كردم، حالا يا باهاش حرف زدم يا اينكه سعي كردم بهش نزديك بشم 5- در مواردي كه (اغلب) يك طرفه بوده هر بار ديدن اون شخص باعث مي شده يك عالمه قلبم تند تند بزنه، فشار خونم بره بالا ، احساس ضعف شديد و ديگه ... نفسم بند بياد نتونم با هيچكس حرف بزنم كلا ديگه تابلو..... 6- در مواردي كه قضيه از قصه و خيال گذشته كم كم با مواردي مثل مقايسه شدن و مقايسه كردن ، انتظار، ترس از دست دادن، بازي خوردن روبرو شدم به اضافه حس خوب دوست داشتن. مهرباني، نگاه زيبا ،قند تو دل آب شدن ، انتظار ، روي ابرها راه رفتن، باز هم كسي رو نديدن، انرزي زايد الوصف كه دونه دونه سلولهام احساسش كردن. 7- چون مجموعه كوتاه عنوان شده در اول توضيحات شماره 6 خيلي به بقيش چربيده 8- فراموش كردن و فراموش شدن البته بهتر بگم كات. پس كل اين قضيه براي من عشق، نه فقط دوست داشتن. چون اون احساس عجيب غريب كه اولش گفتم باعث ميشه از كسي خوشت بياد هم جزيي از همين عشق. راستي پس عشق هاي ديگه چي ميشن؟ اونجوري كه خانواده ام رو دوست دارم چون اين چيزايي كه الان گفتم انگار فقط در مورد جنس مخالف البته يه چيزي كه الان بهش فكر كردم اينه كه خيلي وقتها شده دوستي هام با هم جنس هاي خودمم اينجوري شروع شده يعني واقعا يه اشنايي غريبي با كسي احساس كردم يا ارزو كردم كه با كسي دوست باشم. 1- توي يه مواردي كه سرعت دوست شدن خيلي زياد بوده اونچنان سرنوشت جالبي نداشته اما جاهايي كه دوستي خيلي اروم شكل گرفته خيلي خيلي ارتباط زيبايي رو شكل داده كه از بابت همه اش خوشحال و ممنونم. توي عشقي كه به خانوادم دارم خيلي چيزا دخيل، مثل: قضاوت، حسادت، عصبانيت، فداكاري، گذشت، دوست داشتن و خود زندگي احساس مي كنم عشقي كه توي خانواده اس خيلي پختگي خوبي داره چون ارامش ميده . جالب چون معمولا عشق برام معني از ارامش نداره. عشق براي من بيشتر معنايي از هيجان نه ارامش پس اون عشق توي خانواده چيه بين مادر و فرزند بين دوتا خواهر وقتي كنار هم درس مي خونن بازي مي كنن يا حتي با همديگر دعوا مي كنن...

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

الي1

تقريبا هر روز صبح مي بينمش .چه زودتر از من برسه يا بعد از من بياد. يه روزهايي سر حال با لبخند يه روزهايي هم از همون كله سحر معلومه اون روز روز الي نيست. مياد كيفشو ميذاره روي كمد كنار صندليش. معمولا يه سري بيرون ميره يا از من ميپرسه: بچه ها نيومدن. جواب ميدم: چرا اتفاقا منتظرت هستن. سري تكون ميده نگاهي به پايين ميندازه به زمين يا به كفشاش يا... نمي دونم ولي اين نگاه رو به پايين معمولن خيلي تكرار ميشه. ميره. وقتي بر ميگرده اگر چيزي بوده كه براش جالب بوده يا فكرشو مشغول كرده از مدل وارد شدن به اتاق و سري كه تكون ميده و لبخندي كه گوشه لبش معلومه. كامپيوترش رو روشن مي كنه و ميره. مي گم ميره واقا ميره .... دنيايي داره جالب و عميق كه وقتي واردش ميشه و در و پشت سرش مي بنده ديگه نمي توني از توش درش بياري مگه اينكه نارنجكي ، بمبي چيزي بغل دستش منفجر كني. گاهي هم يادش ميره درو پشت سرش ببنده حالا عمدا يا سهوا نمي دونم... منم گهگاهي يه سركي ميكشم. بي اجازه (اينقدر حال ميده(

روزمرگي هاي من1

دارم همين جوري دور خودم مي چرخم. به هر كي از كنارم رد ميشه نگاه مي كنم و يه عيبي ، اشتباهي چيزي بهش مي چسبونم و با افتخار سرم رو بالا مي گيرم. ديدي من بهترم. من كه اين اشتباهات رو انجام نميدم. پس من بهترم. هيچكس هم از من در امان نيست چون به هر حال يه جوري تو گروه هاي دسته بندي شده من در درجات متفاوت اشتباهات قرار مي گيره. جديدا سوژه ام پدر و مادر شوهرم هستند. و عجب سوژه هاي خوبي. چون اينقدر ازشون ايراد گرفتم كه تقريبا الان نابودن. پسر بيچارشون كه اينجا نقش قرباني رو بيشتر ايفا مي كنه هم كه نگو. كارم شده اينكه براش برم رو منبر و بهش بگم پدر و مادرش چه اجحافي (املاش درسته ؟)در حقش كردن و چه موهبت هايي رو ازش سلب كردن.آره كاره من شده اين. حالا اگر يه آدمي رو ببينم كه داره اينجوري با زندگيش رفتار ميكنه احتمالا تو دلم ميگم چرا خودش رو واسه چيزي كه قبلا تمام شده ناراحت مي كنه. چرا زندگيشو نمي كنه! چرا به اين چيزا گير ميده!