۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه

در ادامه

در ادامه همون تصمیمات قبلی مبنی بر سالم سازی امروز وسایلم رو جمع و جور کردم رفتم پارک نزدیک خونمون. یه زیرانداز چهارخونه سفید و سورمه ای. یه بطری آب یه ظرف خرمای طبس دوتا کتاب داستان و کتاب زبانی که کلاسشو می رم به اضافه مقداری پول و عینک آفتابی. تقریبا همه چیز همراهم بود. رسیدم پارک، هوا هم عالی بود و شفاف. یه باد خنکی هم می وزید که یه خورده سرد بود البته گرمای آفتاب جبرانش می کرد. نشستم روی زیر انداز چهارخونه. همیشه از این ترکیب رنگ خوشم میومده. روی چمن های سبز تازه خودشو بهتر نشون می داد. یه سری گل های خیلی ریز آبی رنگ هم لابلای چمن ها و بیشتر اطراف درختا در اومده بودن. ناقلاها از فرصت استفاده کرده بودن تا یه ذره هوا گرم تر شده بود ظاهر شده بودن. یه چیزی رو نبرده بودم. اونم دوربیین بود. میشد چند تا ماکرو خوشگل از این گل های ریز آبی گرفت. زیر درخت ها دراز کشیدم زیر آسمون آبی و آفتاب .
احساس خارجی بودن بهم دست داد نمی دونم چرا. دور و برم یه گروه دوست بودن که با هم نشسته بودن. کم کم یه گروه دیگه که سنشون خیلی بیشتر بود بهشون اضافه شدن. بیشتر آدما دوتا دوتا اون دور و بر می چرخیدن. یه دختر و پسره بودن که از اون اولی که من اونجا بودم آقاهه دراز کشیده بود خانمه هم کنارش نشسته بود تا آخر... بعدن هم که یه زوج سن و سال دار اومدن نزدیکم نشستن بازم همین اتفاق افتاد. بعد مدتی که خانمه همین طور ور و ور حرف میزد آقاهه دراز کشید خانمه هم همچنان به فک زدن ادامه داد.
کتابی رو که با خودم برده بودم تقریبا تموم کردم فک کنم یه بیست صفحه اش فقط مونده. هوای خوبی بود . هر از گاهی  سعی می کردم یادم بمونه که نفس عمیق بکشم. صدای بلبل ها رو خیلی وقت بود درست و حسابی نشنیده بودم. کلاغ هم زیاد بود هر از گاهی یکیشون همچین سربالا و مغرورانه از کنارم می گذشت که کاملا توجهم رو جلب می کرد. کلاغ ها خیلی جالبن. یه جوری رفتار می کنن انگار اصلا از آدما نمی ترسن.
یه پدر و پسر خیلی فینقولی هم از اون برها می گذشتن که خیلی پر سرو صدا بودن. بچه که مدام دنبال این حیوون و اون حیوون بود. باباهه هم مدام دنبال این بچه می دوید و صداش می کرد. پازل بود فاصل بود نمی دونم. خلاصه این پدرو پسر تصمیم گرفتن به کلاغ ها غذا بدن. بچه می گفت از غذای من نده از ساندویچ خودت بده. بلاخره باباهه چند تکه نون انداخت واسه کلاغ ها. حالا ما هم شاهد کارهای اینا. باباهه از پازل می پرسه که (با صدای بلند) بابا جان کدوم کشور رفته بودیم کبوترها اومده بودن نشسته بودن رو دستت. بچه هم که اصلا محل باباهه نمی داد. منم کتابم رو برداشتم و خوندن رو ادامه دادم. همچین باباهه یخورده لوس بود و تو کار جلب توجه.  اونا هم رفتن یه سمت دیگه البته شنیدم به بچه اش گفت بیا بریم این خانم داره درس می خونه و شروع کرد آروم آروم حرف زدن با پازل جوون.
بعضی آدما حرصمو در میارن. نمی دونم چرا. مثل این بابا جون. که رفت یه چند قدم اونورتر یه خاله واسه پازل جون پیدا کرد که ازشون عکس بگیره. این بچه کلا تو کاره مچل کردن باباهه بود چون بابا هه داد می زد بیا پازل، خاله خسته شد. بیا با هم عکس بگیریم. بچه دنبال کلاغ ها می دوید.
هاهااهااا. کم کم داشت سردم میشد. گوشی هم با خودم نبرده بودم ببینم ساعت چنده . جالب بود برام که اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. انگارهمین الان اومده بودم. کم کم وسایلم رو جمع و جور کردم و برگشتم خونه. با اون همه آبی که خورده بودم باید خودمو زودتر به خونه می رسوندم به دستشویی پارک اعتباری نیست...

۱۳۹۲ بهمن ۲۴, پنجشنبه

سالم سازی

فکر نمی کردم بتونم بیشتر از سی و شش ساعت غذا نخورم. الان تقریبا دو روزه که فقط آب و خرما می خورم. البته سینا هم داره همکاری می کنه. تا اونجا که تونسته چیزی نخورده. یه کوچولو بستنی و یه کاسه سوپ و یه دونه موز بیشتر ازمن تناول کرده که از نظر من هیچ اشکالی نداره. همین که داره پا به پای من تو این تجربه داره میاد خودش خیلیه. تازه واقعا سعی می کنه بهم روحیه بده .. بگذریم
اینکه چی شد همچین تصمیمی گرفتیم که سه روز رو فقط آب بخوریم یا در واقع بنوشیم قصه طولانی داره. 
خوب من خیلی دوست داشتم یه جورایی مثل پاکسازی معده و کبد انجام بدم. حدود ی ماه پیش بد جوور مریض شدم. یه گلودرد حسابی که هنوز هم آثاری ازش باقی مونده. به خاطر این گلودرد تقریبا همین حدود هاست که معمولا ناهار سوپ می خورم. پس میشه گفت که چند وقته که حجم غذایی که می خورم کم شده. به ذهنم رسید که الان می تونه وقت مناسبی برای یه روزه سالم سازی باشه. از طرفی خیلی وقته که زیاد جوش می زنم. رنگ پوستم تیره شده و دیگه شاداب نیست. 
قطعا این رنگ رخساره و مقادیر جوش زیاد طولانی نخواهد بود. یه مثالی هست که میگه رنگ رخساره خبر می دهد از حال درون..
بهرحال این تصمیم رو گرفتم و الان بیشتر از نصفه زمان لازم رو گذروندم. البته می دونم بعد از اینکه این روزه سه روزه تموم شه بازم باید مواظب خورد و خوراکم باشم. سبزیجات بیشتر، آب میوه بیشترو گوشت و غذاهای پختنی کمتر.
دیشب سینا می گفت که ظهر با خودم فکر می کردم و به عادت روزه ماه رمضان امید به شام داشتم. ولی یادم می اومد که ای بابا افطار و شامی در کار نیست. 

۱۳۹۲ بهمن ۱۹, شنبه

لکچر

قرار فردا یه لکچر بدم تو کلاس زبان. موضوع با خودمه. از جمعه داشتم فک می کردم که در مورد چی حرف بزنم. که حوصله بچه ها سر نره. دوسش داشته باشن براشون جذاب باشه دلشون بخواد در موردش حرف بزنن و همه گی توی بحث شرکت کنن. گفتم شنبه رفتم اداره یه سرچی می کنم سر فرصت.
یه لیست پیدا کردم از حدود 160 موضوع جالب برای بحث که بعضی هاشون واقعا جالب بودن. یکیشون این بود " فکر می کنید بدون خدا هم می تونید خوب باشید یا خوب باقی بمونید!!" یکی دیگه این بود که چطور میشه یه رابطه رو تا پایان مدیریت کرد؟ یا گفته بود سمبل  کارتونی عروسکی مورد علاقتون چیه؟ این آخریو نمی فهمیدم یعنی چی. رفتم سرچ کردم دیدم منظورش سمبل هایی که مثلا تو مسابقات ورزشی مثل المپیک ها یا جام جهانی باب میشن.
آخرش هیچ کدوم از این بالایی ها رو که گفتم انتخاب نکردم. اولی که واسه خودمم سخت بود بهش فک کنم چه برسه در موردش حرف بزنم. دومی هم اینقدر ایده های متفاوتی در موردش وجود داره که گفتم تو کلاس حتما دعوا میشه. آخری هم که چند کلمه بیشتر در موردش نمیشه حرف زد. آقایون کلاس هم حتما حوصله شون سر میره از عروسک و سمبل حرف زدن.
آن چیزی که دوست دارم فردا در موردش حرف بزنم اینه: آیا شما اهل نوشتن هستید و آیا وبلاگ دارین؟
ببینم چی میشه.

۱۳۹۲ بهمن ۱۸, جمعه

شاهزاده ها

امروز به اتفاق خانواده نشستیم و کارتون frozen  رو دیدیم. از همون موقع که قصد خریدن این کارتون رو کردم حرف های آیدا توبلاگش پیاده رو که در موردش نوشته بود تو ذهنم داشتم. تغییر مسیر دیزنی توی کارتون هاش. از شروعش هم دنبال نشونه های این موضوع می گشتم. خوب تو این کارتون، بخش آهنگینش تقریبا خیلی زیاده که البته خسته کننده نیست. چند تا شخصیت خیلی بامزه تو این کارتون هستند که حتی نگاه کردن بهشون شما رو به خنده می ندازه. موضوع داستان هم جالبه . افسانه و افسون و جادوگری خوب قصه رو جالب کرده. بچه های امروز نمی دونم جادو و افسون رو دوست دارن یا باور می کنند، من که طرفدارشم اونجا که هیچ چیز کارگر نیست چه بهتر که راهی وجود داشته باشه.
صداهای شخصیت ها رو هم دوست داشتم. دقیقا نمی دونم کی بودن ولی صدا ها گرم و جذاب بود. فضای داستان هم که میشه از اسمش حدس زد کلی پر از برف و یخ بود با این فصلی که داریم میگذرونیمش خیلی هماهنگی داشت. باهاشون می تونستی همدردی کنی تو اون همه سرمااااااااااااااااا. خلاصه اگه بتونید این انیمیشن رو ببینید قول می دم حوصلتون سر نمی ره.

۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

یک فنجان قهوه

وقتی توی کلاس زبان در ادامه صحبت های دوستان و همکلاسی ها گفتم که به فال قهوه اعتقاد دارم و فکر می کنم که درسته هم خودم متعجب بودم از این حرف و هم قیافه دوستان دیدنی بود. چنان گفته بودم که فال قهوه درسته که می تونستم از قیافه هاشون این فکر و بخونم که این دختر حتما هر ماه یا حتی هر هفته افتاده پای بساط این فال گیرهاا و ادامه اش هم حتما این بود که کلی هم لابد پول میده واسه یه سری چیزها که فکر می کنه واقعیت هستن.
وقتی قیافه های متعجبشون رو دیدم خوب دیگه ادامه ندادم. داشتم پیش خودم فکر می کردم که چرا این حرف رو زدم. این اعتراف یا عقیده رو از کجا آوردم.
خوب توی کل زندگیم شاید کلا به تعداد انگشت های یه دستم فال قهوه گرفته باشم. یعنی تقریبا میشه هر هفت سال یه بار با احتساب سن نوزادی و کودکی البته. خوب هر بار که رفتم حرف هایی که شنیدم برام جالب بوده. اسم هایی که شنیدم. یا اونچه که ازگذشته سپری شده یا آینده نیامده پیش بینی شده ، شنیدم. جایی سر کلاس درسی از استادی با تجربه شنیدم که بهتره که دورو بر فال قهوه او این جور چیزها رو خط بکشیم. خیلی نگفت چرا . توضیحات کمی داد. مثلا آینده خوانده شده قطعا تغییر خواهد کرد یا اینکه این قصه ها شما رو وارد یه فضا و حیطه متفاوت می کنه که خیلی سالم نیست.
حالا من که کلا خیلی آدم حرف گوش کنی نیستم ، ولی تا اونجایی که یادم میاد خیلی وقته که علاقه ام رو به پیش بینی آینده از دست دادم. خوب جذابیت زندگی به غیرقابل پیش بینی بودنشه. البته تنها یکی از جذابیت هاش.
حالا باز هم دارم از خودم می پرسم که چرا تو کلاس گفتم من به فال قهوه اعتقاد دارم!!!