۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

من مست مي عشقم

من مست مي عشقم ......
لحظات كه مي آيند و لحظه اي مي ايستند و تو را نگاه مي كنند و مي روند....
دوست دارم لحظه اي را كه دستان خواهرانم و پدر و مادرم در دست بگيرم
و
در چشمانشان نگاه كنم
و بگويم كه دوستشان دارم. خوشحالم كه هستند.
خداي من
ممنونم از تو به خاطر همه چيز...











۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

روزمرگي هاي من 3

يه چيز جالب هر كدوم از خانم هاي متاهل بسيار خانه دار و شوهر دوست و ديگه بگم كه همه چي تموم... ديگه (خودتون بفهميد) بشكلي روزانه ازم مي پرسن كه نمي خواي كاري واسه موهات انجام بدي؟ خريداتو كردي؟ خونه تكونيت تمووووم شدددد. بعد از چند ثانيه خودشون جواب خودشون رو ميدن: راستي تو تازه عروسي همه چي داري يا خونت تميزه!!! آره ديگه اينجوري ها چقدر باحال هستن اين دوستان زندگي خودتون براتون كافي نيست... چقدر بايد سرتون شلوغ باشه كه به كار كسي كار نداشته باشين.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

روزمرگي هاي من 2

نظرات و عقايد من چقدر مهم هستند كه اينقدر روشون پا فشاري مي كنم... چيزي كه معلومه اينه كه همه چيز با گذشت زمان ، كاملا تغيير مي كنه. همين طور كه هر روز، رنگ خودشو داره. يكي از دوستام الان پيشم بود .اينقدر حرف زدم كه، سرم درد گرفت. اونم چي. يه مشت خزعبلات گفتم و هيچ چيز نشنيدم به جز حرف هاي خودم. اينكه از چي نارحت مي شم اگر يه وقتي اتفاق بيوفته.. مردم از اين همه آينده نگري. آخه من چه دردمه؟ چه مرگمه كه هنوز چيزي اتفاق نيوفتاده و الان من اينقدر بابتش موضع مي گيرم و نارحتم. .... الان آروم ترم. چقدر حرف نزدن خوبه " با اينكه بهم يادآوري مي كنن كه : تا كي حرف زدن! تا كي خود رو به اين و آن ثابت كردن! تا كي گوش نكردن تا كي نديدن . . ." ولي باز هم من يادم ميره، و اون لحظه اي كه سرم درد مي گيره بابت نگراني بيهوده اي كه براي خودم ساختم، تازه يادم مياد. پس دوباره نقطه سر خط يه لحظه جديد اومد قبلي ديگه تموم شده...

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

من

با تمام نوري كه هست، با اينكه خورشيد هست ولي من تاريكم و محوم در اين تاريكي....

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

من

اينجا توي اين دنياي بزرگ و بي انتها، ولي كوچيك و خيلي نزديك، من هستم. منم با لحظاتم كه هر كدوم كه قدم به هستي من مي ذارن كلي حرف برام دارن. من زنم. عشقم. احساسم. نرمم. لطيفم. اشكم. نفسم. شورم. انرزيم. رقصم. وزش نسيمم. ابرم. مي بارم. آسمونم . خورشيدم. سبزم.آبم. چشمه ام. مي جوشم. رودخانه ام. مي خروشم. آبشارم. اقيانوسم. هستم. من هستم قدم مي زنم، مي رقصم، مي بينم من هستم....،

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

اتفاق جديد

موبايلم به صدا در مياد و من جواب ميدم :سلام صداش مي لرزه ، شايد من اينجوري احساس مي كنم، شايد دلتنگ ِ، شايد زنگ زده كه چرا چند روزه ازم خبري نيست؟ چند روزِِِ صدام رو نشنيده... مي پرسه: چي كار مي كني؟ ميگم: سر كارم. ميگه: اِاِ اِ سر كاري ، من فكر كردم مثل من كه ديگه سر كار نميرم تو هم نرفتي... چي شده، پس لرزش صدا رو درست احساس كردم. واقعا مي خواد بازنشسته بشه!!! بابا... بعد از اين همه سال زحمت... اين همه سال فعاليت... بايدم .... ميگه: مگه مريم بهت نگفت؟! گفتم: چرااا ... ولي اونم با حدس و گمان گفت.. گفت مثل اينكه بابا ديگه مي خواد خودش رو بازنشسته كنه... پس درسته.... مي پرسه: كار خوبي كردم؟ چي بگم پدر من، سرور من ، پشت اين سوال يه دنيا نگرانيه، يه دنيا اضطراب از اينكه چي مي خواد بشه، بعد از يك عمر كار كردن دارم كار درستي مي كنم كه چند ماه زودتر بازنشسته مي شم. اول ترديد مي كنم چيزي بگم ، بعد مي گم: نمي دونم. خودتون بهتر مي دونيد. بعد تو يه لحظه دلم قرص ميشه ادامه مي دم: حتما كار درستيه و توي دلم مي گم اگر تو تشخيص دادي ، حتما كار درستيه. شروع مي كنه توضيح دادن كه چي شده به اين نتيجه رسيده. اين كه باز هم اين دولت ...(از طرف من)چيز ديگري رو تصويب كرده كه باعث نگراني شده. ديده داره نتيجه زحماتش به هدر ميره، ترسيده؛ نگران شده و به آينده فكر كرده به اينكه خانواده اي هست كه اون سرپرستشون... بار مسئوليت باز هم سنگين تر شده ، بايد تصميم مي گرفته.. بايد بد رو انتخاب مي كرده بين بد و بدتر. هيچ كدوم از اينها رو نگفت،فقط گفت نگران شدم و صداش لرزيد. گفت ديشب زنگ زده با مريم مشورت كرده... خوب پدر بوده بايد وضعيت بچه شو هم در نظر ميگرفته و گفت حالا رفتم با اجازه شما برگه هاي بازنشستگي رو پر كردم، چند تا امضاء شو هم گرفتم. از شنبه هم نمي رم سركار.... من جاي بابا شوكه شدم، انگار من 40 سال كار كردم، عرق ريختم، هزينه كردم، زندگي كردم، مسئول سه تا بچه و مادرشون بودم. پدرم، سرورم، عشقم سلامت باشي پر بركت باشي چه خوب پدري هستي دوستت دارم