۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

روزمرگي هاي من 2

نظرات و عقايد من چقدر مهم هستند كه اينقدر روشون پا فشاري مي كنم... چيزي كه معلومه اينه كه همه چيز با گذشت زمان ، كاملا تغيير مي كنه. همين طور كه هر روز، رنگ خودشو داره. يكي از دوستام الان پيشم بود .اينقدر حرف زدم كه، سرم درد گرفت. اونم چي. يه مشت خزعبلات گفتم و هيچ چيز نشنيدم به جز حرف هاي خودم. اينكه از چي نارحت مي شم اگر يه وقتي اتفاق بيوفته.. مردم از اين همه آينده نگري. آخه من چه دردمه؟ چه مرگمه كه هنوز چيزي اتفاق نيوفتاده و الان من اينقدر بابتش موضع مي گيرم و نارحتم. .... الان آروم ترم. چقدر حرف نزدن خوبه " با اينكه بهم يادآوري مي كنن كه : تا كي حرف زدن! تا كي خود رو به اين و آن ثابت كردن! تا كي گوش نكردن تا كي نديدن . . ." ولي باز هم من يادم ميره، و اون لحظه اي كه سرم درد مي گيره بابت نگراني بيهوده اي كه براي خودم ساختم، تازه يادم مياد. پس دوباره نقطه سر خط يه لحظه جديد اومد قبلي ديگه تموم شده...

۲ نظر:

الي گفت...

چه خوب نوشتي
انگار بايد ما اين جمله ها رو مثل مشق شب بنويسيم

mikhahamzanbasham گفت...

"اين كه از چي ناراحت ميشم اگه يه اتفاقي بيفته"
عيزيم به استقبال ناراحت شدن نرو. كافيه صبر كني ببيني چي پيش مياد.