۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

روزمرگي هاي تازه

نوشته بودم كه نامه نوشتن و نامه خوندن و خيلي دوست دارم.
آره خيلي دوست دارم. و حالا بهانه براي نامه نوشتن زياد دارم.
مهمترينش دوري دوستانه. خيلي از دوستام از ايران رفتن.
بهرحال فاصله ها زياد شده. ميشه ايميل زد. نوشت.
خوند. لذتبخش واقعا. 

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

يادم باشد

سعي مي كنم يادم نره كه خيلي زود ميميرم.
همه اطرافيانم هم همينطور.
باشد كه زندگي زيباتر شود.

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

چرا

سوالها و جوابها خيلي نزديكند.
تا درمورد چيزي يا آدمي يا مسئله اي فكر مي كني خيلي سريع
يه اتفاقي خبري چيزي درموردش مي شنوي يا مي بيني.
براي من اين اتفاق خيلي هيجان انگيزه. چون احساس زنده بودن بهم دست ميده. و نسبت به اونچه دور و برم اتفاق ميوفته احساس خوبي پيدا مي كنم.
ياد كتاب كيمياگر مي افتم. ياد اينكه هركدوم از ما يه گنجي، هدفي مقصودي چيزي داريم كه بايد بهش برسيم. جريان زندگي به هرجايي كه بخوام منو مي كشونه. و البته هرجايي كه بخواد. دوست دارم غوطه ور اين جريان زنده و پويا بشم. هر جايي برم كه بايد برم.
هزاران هزار قصه توي اين دنيا داره اتفاق مي افته. چندتا از اين قصه ها هم مال زندگيه منه. زندگي من با زندگي هزاران آدم ديگه عجين شده. و اينجوري اين قصه ها رقم خورده.
دلايل خيلي از اتفاقات رو نمي تونم درك كنم يا حتي پيدا كنم. ولي هرچي هست خيلي جالبه. خيلي

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

رفتن

مثل اينكه بايد رفتن رو باور كنم. اشكي ديگه دركار نيست. فغان و دادي نيست.
دارم باور مي كنم. سخت است. بازي ديگر درحال تكرار شدن است. اينجا هم ناظرم هم منظور.
انكه مي رود به من نگاه مي كند. من هم به او نگاه مي كنم و هم در خودم فرو مي روم.
در تنهايي كه حقيقت من است. يك بودن. من هميشه يك باقي خواهم ماند. هيچ كس هيچ التزامي براي ماندن با من را ندارد. هيچ كس.
دوست دارم انتقام بگيرم از همه. دوست دارم تنهاشون بذارم. تا بفهمن احساسمو. حتما اينكارو خواهم كرد.

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

من

روزها دارن مي گذرن.
يه مواقعي از اين گذر ايام حسابي شاكي مي شم.
روزهايي بوده كه از سر استرس و نگراني و كار زياد وقت
سرخاروندن هم نداشتم.
مثل موقعي كه مدرسه مي رفتم. يا موقع كنكور.
هر سال تحصيلي يه مرحله پر از انگيزه برام بود.
هر ترم دانشگاه. هر روزش پر از اميد بود.
الان ولي مدت زياديه كه قدمي از قدم برنداشتم.
خوب ديگه درس ها كه خوانده شد.
شغل شريف كارمندي هم كه انتخاب شد.
زندگي مشترك هم شروع شد.
بعدش چي؟
بچه؟
بقول سينا: مگه بچه واسه سرگرميه!
دوست دارم يه انگيزه اي يه دليلي بابا يه شور و شوقي
پيدا كنم كه به خاطرش تلاش كنم.
زندگي كنم.
باز اصلا نفهمم روزها چطور مي گذرن.
حتي اگه سخت باشه.
مي گم برم مسافرت. برم جاهايي رو كه تا حالا نديدم ببينم.
بعدش مي گم آخه مشكل منم. من يادم رفته چطوري بايد زندگي كرد.
البته حقيقتش اينه كه بلد نيستم زندگي كردنو. مشكل فراموشي نيست.
اميدوارم بتونم با روزهاي زندگيم كانل بشم. بفهممشون.
دوستشون داشته باشم.
و با هم زندگي كنيم.