۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

من

روزها دارن مي گذرن.
يه مواقعي از اين گذر ايام حسابي شاكي مي شم.
روزهايي بوده كه از سر استرس و نگراني و كار زياد وقت
سرخاروندن هم نداشتم.
مثل موقعي كه مدرسه مي رفتم. يا موقع كنكور.
هر سال تحصيلي يه مرحله پر از انگيزه برام بود.
هر ترم دانشگاه. هر روزش پر از اميد بود.
الان ولي مدت زياديه كه قدمي از قدم برنداشتم.
خوب ديگه درس ها كه خوانده شد.
شغل شريف كارمندي هم كه انتخاب شد.
زندگي مشترك هم شروع شد.
بعدش چي؟
بچه؟
بقول سينا: مگه بچه واسه سرگرميه!
دوست دارم يه انگيزه اي يه دليلي بابا يه شور و شوقي
پيدا كنم كه به خاطرش تلاش كنم.
زندگي كنم.
باز اصلا نفهمم روزها چطور مي گذرن.
حتي اگه سخت باشه.
مي گم برم مسافرت. برم جاهايي رو كه تا حالا نديدم ببينم.
بعدش مي گم آخه مشكل منم. من يادم رفته چطوري بايد زندگي كرد.
البته حقيقتش اينه كه بلد نيستم زندگي كردنو. مشكل فراموشي نيست.
اميدوارم بتونم با روزهاي زندگيم كانل بشم. بفهممشون.
دوستشون داشته باشم.
و با هم زندگي كنيم.

هیچ نظری موجود نیست: