۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

رفتن

مثل اينكه بايد رفتن رو باور كنم. اشكي ديگه دركار نيست. فغان و دادي نيست.
دارم باور مي كنم. سخت است. بازي ديگر درحال تكرار شدن است. اينجا هم ناظرم هم منظور.
انكه مي رود به من نگاه مي كند. من هم به او نگاه مي كنم و هم در خودم فرو مي روم.
در تنهايي كه حقيقت من است. يك بودن. من هميشه يك باقي خواهم ماند. هيچ كس هيچ التزامي براي ماندن با من را ندارد. هيچ كس.
دوست دارم انتقام بگيرم از همه. دوست دارم تنهاشون بذارم. تا بفهمن احساسمو. حتما اينكارو خواهم كرد.

۲ نظر:

پگاه گفت...

عصبانی بودی اینا رو نوشتی؟! :-)

نگاه گفت...

عصباني كه حسابي، خونخوار هم شده بودم.