۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

چرا

سوالها و جوابها خيلي نزديكند.
تا درمورد چيزي يا آدمي يا مسئله اي فكر مي كني خيلي سريع
يه اتفاقي خبري چيزي درموردش مي شنوي يا مي بيني.
براي من اين اتفاق خيلي هيجان انگيزه. چون احساس زنده بودن بهم دست ميده. و نسبت به اونچه دور و برم اتفاق ميوفته احساس خوبي پيدا مي كنم.
ياد كتاب كيمياگر مي افتم. ياد اينكه هركدوم از ما يه گنجي، هدفي مقصودي چيزي داريم كه بايد بهش برسيم. جريان زندگي به هرجايي كه بخوام منو مي كشونه. و البته هرجايي كه بخواد. دوست دارم غوطه ور اين جريان زنده و پويا بشم. هر جايي برم كه بايد برم.
هزاران هزار قصه توي اين دنيا داره اتفاق مي افته. چندتا از اين قصه ها هم مال زندگيه منه. زندگي من با زندگي هزاران آدم ديگه عجين شده. و اينجوري اين قصه ها رقم خورده.
دلايل خيلي از اتفاقات رو نمي تونم درك كنم يا حتي پيدا كنم. ولي هرچي هست خيلي جالبه. خيلي

هیچ نظری موجود نیست: