۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

خونه

اطراف خونمون چند تا خونه در حال خراب شدن. يه روز صداي شكستن شيشه چنان منو با هراس
پشت پنجره اتاق كشوند، قلبم ريخت.
ديدم همسايه روبروييمون داره خونشو خراب مي كنه. از اون روز به بعد متوجه خراب شدن چند تا
خونه ي ديگه هم توي محلمون شدم. خيلي سروصداست. حالا كه هوا بهتر شده و بارونم مياد و دوست دارم پنجره ها
باز باشن به خاطر سر و صداي زياد سر درد مي گيريم.
ولي بازم جاي شكرش باقيه. البته من از خيلي از داستان هاي زندگي مردم خبر ندارم فقط فكر مي كنم اين مي تونه خوب باشه
كه كسي بتونه خونه قديمي رو خراب كنه و يه خونه جديد و نو تميز بسازه.

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

ايراني خارجي

ديشب جاتون خالي جايي رفته بودم براي افطار و شام.
خيلي اتفاقي همنشين يكسري از دوستان شديم كه خودم شخصا فقط باهاشون
سلام و عليك داشتم و نه بيشتر. يه خانواده بودن. پدر و مادر و دو تا دختر
از همون اول كه نشستيم تفاوت قيافه دوتا دخترها برام جالب بود. حتي تفاوت رفتارشون
خوب من به عادت هميشه حتي اگه حرفي هم براي گفتن نداشتم هر چند لحظه يه بار
بهشون نگاه مي كردم و لبخند ميزدم. ولي برام جالب بود كه يكي از دخترها اصلا توجه نمي كرد. يعني حتي
نگاه هم نمي كرد چه برسه به توجه. تا زماني هم كه مامانش ازش سوال نمي پرسيد حرف نمي زد. كمي كه بيشتر روش كليد
كردم ديدم بيشتر توجهش به كل اون فضايي بود كه توش بوديم. اينكه مثلا چرا آقايون اينجا كراوات نزدن
با اينكه يه مراسم رسميه و يا اينكه چرا رفتار گارسون هاشون خوب نيست با اينكه جاي با كلاسيه.
آروم زدم به سينا و گفتم: فكر كنم اين دخترشون ايران زندگي نمي كنه!
سينا كه معلوم بود در اين مورد اطلاعات كاملي داره گفت: آره. بعدا بهت مي گم.
پيش خودم گفتم بنده خدا چقدر مجبور شده لبخنداي مسخره منو تحمل كنه.بعد به اين فكر كردم
واقعا چه رفتارهاي متفاوتي داريم . چقدر به كارامون عادت داريم كه وقتي غيرشو
مي بينيم با خودمون ميگيم : بابا طرف خارجيه...

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

دوباره

امروز دوباره ناراحت شدم. دوباره هر چيو كه مي خواستم فراموش كنم به يادم اومد.
ديگه دوست ندارم حرف بزنم. دلم مي خواد ساكت باشم. دوست ندارم با كسي حرف بزنم.
كه بازم يادم بياد كجام. عجب گيري افتادم ها، بين يه مشت منگل. با شما نيستما!
ولي جدا چرا اينا اينقدر عقبن؟ از احساسشون، از افكارشون؟ يخ يخن . سرد سرد
حالم ازشون بهم مي خوره.
بابا كائنات منو نجات بده از دست اين قوم عقب مونده
كه تازه فكر مي كنن عقل كل هم هستن.
نمي خوام ازشون فرار كنم كه يه جاي ديگه باز گير بيوفتم.
ولي جداَ هر راه حلي كه مي دوني پيش پام بذار.
هر تلنگري حسابي منو بهم مي ريزه.
دوسشون ندارم. باهاشون بهم خوش نمي گذره . باهاشون كه هستم
به زمين و زمين فحش ميدم
اينجوري زندگيو دوست ندارم
كمكم كن
جدا هر جور كه خودت مي دوني
ديگه خستم. اين بارو از دوش خودم بر ميدارم و روي دوش پرتوان تو مي ذارم
راضيم به رضاي تو
من كه خودم نمي فهمم چرا اينجام

چرا دارم اين چيزا رو مي بينم
من هميشه از همچين آدم هايي فرار كردم
هميشه از آدم هاي يخ حالم بد شده
از آدم هاي وسواسي  كه فكر مي كنن فقط خودشون خوبن حالم بهم خورده
از آدم هايي كه واسه همه نسخه مي پيچن چندشم مياد
و حالا بين همين ها هستم.
كائنات
ديگه خودت مي دوني
من مي خوام نجات پيدا كنم
منو نجات بده
مي خوام رها شم
اگه همه اين هايي كه گفتم، خودم هم هستم
پس كمكم كن كه ببينم اينا رو توي خودم
و بتونم رها شم..
پيشاپيش ازت ممنونم كه داري كمكم مي كني
خيلي دوست دارم
خيلي خوشحالم كه اجازه دادي باهات حرف بزنم.
بازم ازت ممنونم.

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

ندانستن

و ندانستن

شست باران بهاران هر چه هر جا بود
یك شب پاك اهورایی
بود و پیدا بود
بر بلندی همگنان خاموش
گرد هم بودند
لیك پنداری
هر كسی با خویش تنها بود
ماه می تابید و شب آرام و زیبا بود
جمله آفاق جهان پیدا
 اختران روشنتر از هر شب
 تا اقاصی ژرفنای آسمان پیدا
جاودانی بیكران تا بیكرانه ی جاودان پیدا
اینك این پرسنده می پرسد
 پرسنده : من شنیدستم
 تا جهان باقی ست مرزی هست
بین دانستن
و ندانستن
تو بگو ، مزدك !‌ چه می دانی ؟
آنسوی این مرز ناپیدا
 چیست ؟
 وانكه زانسو چند و چون دانسته باشد كیست ؟
مزدك : من جز اینجایی كه می بینم نمی دانم
پرسنده : یا جز اینجایی كه می دانی نمی بینی
مزدك : من نمی دانم چه آنجه یا كجا آنجاست
بودا : از همین دانستن و دیدن
یا ندانستن سخن می رفت
زرتشت : آه ، مزدك ! كاش می دیدی
شهر بند رازها آنجاست
اهرمن آنجا ، اهورا نیز
بودا : پهندشت نیروانا نیز
پرسنده : پس خدا آنجاست ؟
 هان ؟
شاید خدا آنجاست
بین دانستن
و ندانستن
تا جهان باقی ست مرزی هست
همچنان بوده ست
تا جهان بوده ست                                   مهدي اخوان ثالث

اين شعر و اينجا گذاشتم براي اينكه بگم : از هيچ كار خودم آگاه نيستم. در ندانستن غرقم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

اينم از پارك رفتن ما!

ديشب ، گفتيم بريم يه قدمي بزنيم، يه هوايي بخوريم. راه افتاديم رفتيم سمت پارك لاله. خيلي برام جالب بود چون خيلي خانواده ها اونجا بودن. فكر مي كردم خيلي ها نشستن دارن سريال هاي بعد از افطار و نگاه مي كنن. ولي اينطور نبود.
همينجور كه قدم مي زديم صداي موسيقي و تشويق از سمت ميدان اصلي پارك لاله توجهمون رو جلب كرد. رفتيم سمت ميدون. فواره آبنما وسط ميدون روشن بود. باد هم ميومد اين قطرات ريز آب رو با خودش مي برد. ما هم سرعتمون رو زياد كرديم تا سهم بيشتري از قطرات آب رو، رو صورتمون احساس كنيم. همونجا كنارحوض بزرگ روي نيمكت هاي گرد نشستيم. اون سمت ميدون يه سكو درست كرده بودن و جلوشم تعدادي صندلي چيده بودن كه تماشاچي ها روش نشسته بودن. وقتي ما رسيديم اونجا انگار يه مسابقه اي در حال تموم شدن بود. بعدش ديدم چند تا آقاي درشت و ريشو رفتن بالاي سن. ما صحنه رو از پشت سر اجرا كننده ها مي ديديم. بعدش يه آهنگ عربي گذاشتن. گفتم سينا حتما مي خوان تواشيع اجرا كنن. ولي بعدش شك كردم. چون ضرباهنگ موسيقي خيلي محكم و بلند و تند بود. يه جورايي مثل مارش هاي نظامي. بعد هم كه ديديم آقايان سرود "نصرالله" "حزب الله " راه انداختند. بله ديگه اينجا ما بايد براي دوستانمون در مقاومت حزب الله دست بزنيم و تشويقشون كنيم. اونوقت زندان هاي ايران بايد پر از زنداني سياسي باشه.
جدا حرصم گرفته بود. حتي دلم نخواست قيافه هاشون رو ببينم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

واي غذااااا

من عاشق غذا م و غذا خوردن. حسابي كيف مي كنم.
واقعا حس خوبي دارم ، خوب كه چه عرض كنم ،عالي . از قيافه ام معلوم ميشه قشنگ، كه دارم لذت مي برم.
موقعي كه دارم غذا مي خورم به اون دونه هاي برنج يا گندم ،به مزرعه ها فكر مي كنم.
وقتي مزه ترش ليمو ميره زير زبونم كه نگو انگار تو بهشتم. نمي دونم چرا ،ولي ليمو خيلي حالم رو خوب مي كنه.
وقتي كه دارم غذا درست مي كنم هم معمولا خوشحالم. البته وقتي دارم براي خودم غذا درست مي كنم.
وقتي قرار مهمون باشه يا حتي سينا يه جورايي عذا مي گيرم.
البته كلا غذا درست كردن رو دوست دارم ولي خوب سليقه من با خانم هاي خونه دار و كدبانو فرق داره.
من عاشق اينم كه انواع سيزيجات تو غذا باشه. خيلي غذاهاي برنجي رو دوست ندارم. عاشق ماكاروني ام. ماكاروني پر از قارچ و سبزيجات بدون رب گوجه.
خلاصه خواهرام كه آشپزي مو قبول ندارن. ميگن بيچاره بچه هات ، مجبورن چه چيزايي بخورن. سينا هم وقتي دست پخت خواهرامو مي خوره بيچاره تازه مي فهمه كه من چي به خوردش مي دم.
هنوز شاكي نشده ولي وقتي حتي يه ايراد كوچيك از غذا مي گيره من كلا اعتماد به نفس مربوط به آشپزيمو از دست
ميدم. بهش مي گم من ديگه واسه تو غذا درست نمي كنم. جدا حالم بد ميشه. چي كار كنم. از غذاهاي خيلي چرب و مامان پز خوشم نمياد.

ولي بازم عاشق غذا هستم. جديدا هم كه همش در حال ديدن شبكه me cheff هستم . واي عاليه. پر از طعم و ادويه و رنگ

حتما يه سري به اين شبكه بزنيد.

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

الي 2

خيلي روز كه خيلي كار داره
وقت سر خاروندن نداره
حسابي سرش شلوغه
هم كار داره حسابي
هم يه عالمه كاراي پايان نامه اش هست
هم داره دونه دونه سلول هاي بدنش رو مي شناسه
حالا فكر نكني شناختن هر سلول همين جوريه ها!
كلي انرژي ميذاره،
كلي احساس رو تجربه مي كنه
كلي بارو به دوش مي كشه تا به يه جايي مي رسه كه بهش مي گن درك
حالا بارشو زمين ميذاره
مي ايسته
اشك مي ريزه و درك مي كنه
خيلي روز كه خسته است
خيلي روز كه كلافه است
توي فاصله كمي كه از هم قرار داريم
مي بينم براي من
براي تو و براي همه همينطوره
همه درگيرن
همه مشغولن

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه