۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

ندانستن

و ندانستن

شست باران بهاران هر چه هر جا بود
یك شب پاك اهورایی
بود و پیدا بود
بر بلندی همگنان خاموش
گرد هم بودند
لیك پنداری
هر كسی با خویش تنها بود
ماه می تابید و شب آرام و زیبا بود
جمله آفاق جهان پیدا
 اختران روشنتر از هر شب
 تا اقاصی ژرفنای آسمان پیدا
جاودانی بیكران تا بیكرانه ی جاودان پیدا
اینك این پرسنده می پرسد
 پرسنده : من شنیدستم
 تا جهان باقی ست مرزی هست
بین دانستن
و ندانستن
تو بگو ، مزدك !‌ چه می دانی ؟
آنسوی این مرز ناپیدا
 چیست ؟
 وانكه زانسو چند و چون دانسته باشد كیست ؟
مزدك : من جز اینجایی كه می بینم نمی دانم
پرسنده : یا جز اینجایی كه می دانی نمی بینی
مزدك : من نمی دانم چه آنجه یا كجا آنجاست
بودا : از همین دانستن و دیدن
یا ندانستن سخن می رفت
زرتشت : آه ، مزدك ! كاش می دیدی
شهر بند رازها آنجاست
اهرمن آنجا ، اهورا نیز
بودا : پهندشت نیروانا نیز
پرسنده : پس خدا آنجاست ؟
 هان ؟
شاید خدا آنجاست
بین دانستن
و ندانستن
تا جهان باقی ست مرزی هست
همچنان بوده ست
تا جهان بوده ست                                   مهدي اخوان ثالث

اين شعر و اينجا گذاشتم براي اينكه بگم : از هيچ كار خودم آگاه نيستم. در ندانستن غرقم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

اینکه بگوئیم آگاه نیستیم, شروع خوبیه. خوش به حالت. ما که فقط خودمون رو گول میزنیم . خیال میکنیم میبینیم اما نه.