۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

ايراني خارجي

ديشب جاتون خالي جايي رفته بودم براي افطار و شام.
خيلي اتفاقي همنشين يكسري از دوستان شديم كه خودم شخصا فقط باهاشون
سلام و عليك داشتم و نه بيشتر. يه خانواده بودن. پدر و مادر و دو تا دختر
از همون اول كه نشستيم تفاوت قيافه دوتا دخترها برام جالب بود. حتي تفاوت رفتارشون
خوب من به عادت هميشه حتي اگه حرفي هم براي گفتن نداشتم هر چند لحظه يه بار
بهشون نگاه مي كردم و لبخند ميزدم. ولي برام جالب بود كه يكي از دخترها اصلا توجه نمي كرد. يعني حتي
نگاه هم نمي كرد چه برسه به توجه. تا زماني هم كه مامانش ازش سوال نمي پرسيد حرف نمي زد. كمي كه بيشتر روش كليد
كردم ديدم بيشتر توجهش به كل اون فضايي بود كه توش بوديم. اينكه مثلا چرا آقايون اينجا كراوات نزدن
با اينكه يه مراسم رسميه و يا اينكه چرا رفتار گارسون هاشون خوب نيست با اينكه جاي با كلاسيه.
آروم زدم به سينا و گفتم: فكر كنم اين دخترشون ايران زندگي نمي كنه!
سينا كه معلوم بود در اين مورد اطلاعات كاملي داره گفت: آره. بعدا بهت مي گم.
پيش خودم گفتم بنده خدا چقدر مجبور شده لبخنداي مسخره منو تحمل كنه.بعد به اين فكر كردم
واقعا چه رفتارهاي متفاوتي داريم . چقدر به كارامون عادت داريم كه وقتي غيرشو
مي بينيم با خودمون ميگيم : بابا طرف خارجيه...

هیچ نظری موجود نیست: