۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

آی شیرینه باقلوااااا

صبح لخ لخ خودمو رسوندم اداره . حداقل نیم ساعت تاخیر داشتم.. چی کار کنم چشام باز نمی شن صباااا
شبها هم دلم نمی یاد بخوابم..فک کنم دارم دوران همزاد پنداری با خواهر زاده کوچولوی جیگرم رو می گذرونم
خلاصه من به زووور رسیدم اداره..
جدیدا چراغ ها رو روشن نمی کنم تا حتی بعد از اینکه همکارا برسن.. حالا نه اینکه خیلی به عرفان صبحگاهی اعتقاد داشته باشم .. نور مهتابی چشامو اذیت می کنه.. دیگه دوران سی سالگی باید نشونه های خودش رو داشته باشه دیگه.. می گذره آآآآآی
هنوزم چشام درست نمی بینن همچنان خمیازه است که میاد پشت سر هم
رفتم به عادت اول صبح هاا(  ساعت 9 صبح، یه موقعی اول صبح ساعت 5 یا 6 بوود هااا یادش بخیر) یه لیوان آب خوردم. اومدم نشستم پشت میز. می بینم اصلا حالش نیست حتی سیستم رو روشن کنم. عوضش رفتم سراغ بازی هایی که یه مدته حسابی منو معتاد کردن به خودشون.. حالا بعدن توضیشون میدم..
هیچی دیگه تا این دوستمون نیومده بود من همچنان توی هوای گرگ و میش اتاقمون غوطه ور بودم...
جالب بود که دوستمون هم که اومد اونچنان علاقه ای به روشن کردن مهتابی ها از خودش نشون نداد. ولی من با ادب تمام ازش خواهش کردم که اگه دوست داره روشنایی رو به اتاق بیاره.. کلا خیلی مشتاق نبود. رفت یه دوری خورد.
آبدارچی مهربونمون هم چایی هامون رو اورده بود گذاشته بود رو میز هامون.. دوستمون که اومد با خوشحالی بهم گفت که از اتاق بغلی باقلوا آورده.
ای جااااان
فقط ای جان
اولین گاز از این باقلوای شیرینه پر شیره همانو روشن شدن جهان هستی همااااان
به خدا راست می گم.
معجزه که می گن همینه
چشمام روشن شد. دنیام روشن شد.
شما اون چایی گرم و دلچسب رو هم در نظر بگیرید البته
خلاصه که جانمان تازه شد دوتایی
دعا کردیم به جان آورنده این باقلوا ها و عزمی هم جزم کردیم برای پیدا کردن لنگه این باقلواهای تبریزی در تهران
باشد که خداوند همراهیمان کند.... 

هیچ نظری موجود نیست: