۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

روزمرگي هاي من ، نمي دونم چندم؟

خيلي وقتي است كه ننوشته ام. شايد هم به نظرم ميايد كه خيلي وقت است.
دل و دماغي براي نوشتن ندارم. دوست دارم كه بگذرد هر انچه كه بايد .
فكر كنم دارم خودم را  سانسور مي كنم. سراغي از خودم نمي گيرم. ميدانم
كه اگر درد دلم باز شود كو كسي كه پيدا شود و به ان  پايان دهد.
احساس تنهايي ولم نمي كند. دوست ندارم صداي درونم بالا بيايد.
اگر بيايد هم كه چند تا كات مي دهم تا برود و خيال رونمايي به سرش نزند.
خسته شدم از ترسيدن. خيلي مي ترسم. از هر شروع ... مي ترسم كه باز شروع كنم و به پايان نرسانم.
مثل خيلي شروع هاي ديگر كه هنوز پا در هوا هستند.  كي بشود كه اين ترس هم مثل بقيه چيزها ديگر وزني نداشته باشد. تا سبك شوم. انگار كه بي وزنم و معلق. پا بگذارم در هر دنيايي كه مي خواهم. 

۲ نظر:

حنا گفت...

مدتی بود خیلی رها مینوشتی، ایمان عزیزم مثل همیشه رها باش، تو همیشه برای ما اسوه آرامش صبر بودی کسی که بی هوا شروع میکنه و دلش و به دریا میزنه، اتفاقات خوب در راهند، در ثانیه های کوتاهی که خواهند آمد حتی اگر فردا دروغ باشد

ایمان جونم از راه دور میبوسمت

نگاه گفت...

مرسي عزيزم به نكته جالبي اشاره كردي. " حتي اگر فردا دروغ باشد".