۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

بادبادك باز

قبلا نخونده بودمش. با اينكه بيشتر از يكسال بود كه اين كتابو خريده بودم و تو كتابخونه گذاشته بودم. يادم مياد خيلي وقت پيش شروعش كردم ،اما دو سه صفحه بيشتر ازش نخونده بودم و گذاشته بودمش سرجاش. خوشم نيومده بود.
چند وقتي هست كه تو حس كتاب خوندنم. برش داشتمو شروع كردم. اصلا نمي فهمم كه چرا دفعه قبل خوشم نيومده بود.
چقدر روشن و واضح نوشته اين خالد حسيني.  ترجمه اش هم خيلي خوبه چون خيلي به دل مي شينه. ميشه صفحه به صفحشو مثله يه فيلم ديد. اميرو حسن ، رحيم خان و بابا. حتي اصف هم خيلي روشن و واضح. يه جاهايي از ترس اينكه نكنه بلايي سر شخصيت هاي داستان بياد كتاب رو مي بستم. تحمل نداشتم ببينم دارن زجر مي كشن.
هيچ جاييش حوصله ام سر نرفت. حتي به جاهايي دلم مي خواست دستم به كاراكترها مي رسيد وبهشون مي گفتم: بابا نكنيد اين كارو!!!
فضاش خيلي آشنا بود. افغانستان همسايه ماست. خيلي از افغاني ها هم الان اينجا دارن زندگي مي كنن. حالا مي دونم كه خيلي هاشون هزاره ي هستند. و اين قوم توي افغانستان هيچ حرفي براي گفتن نداره چون يه جورايي هميشه نقش رعيت رو بازي كرده (تبعيض نژادي ). حكومت طالباني خيلي خيلي شبيه اونچه الان تو ايران مي گذره هست. ريش ، سنگسار، داد و قال مسلماني كه ما بهتربنيم و بقيه جهنمي، امر به معروف و نهي از منكر به زور شلاق و بردن آبروو پايمال كردن حرمت انساني، اعدام در ملاعام، ماست مالي كردن هر اتفاقي به اسم اسلام و خيلي اتفاقات ديگه كه زير لايه اين چيزهايي است كه الان داريم ميبينيم .
يه پيشنهاد دارم اگر تا حالا نخوندينش ، اينكارو حتما بكنيد. ضرر نداره.

هیچ نظری موجود نیست: