۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

نرمو

تنهايي رو خيلي راحت ميشه احساس كرد حتي اگه فوج فوج آدم دورو برت باشن. امروز پرنده كوچولوي ما از خونمون رفته و مطمئنا خواهرم احساس تنهايي مي كنه. چون اون پرنده همزبان همه ما بود. خيلي دوسش داريم. من هم خيلي خيلي دوسش دارم. حالا نمي دونم كجاست. كجا نشسته و داره مي خونه . جالب اينجاست كه اصلا عادت نداشت رو شاخ و برگ درخت ها بشينه . هميشه جاش رو سرو كله آدما بود. معني ترس از آدم ها رو نم دونست. اگه يه موقع هم كسي ازش مي ترسيد اونقدر پا پي ميشد كه طرف فرار مي كرد. نرمو خوشگل من.

هیچ نظری موجود نیست: