۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

روزها

وقتي منتظر اتفاقي هستي مي بيني كه چقدر زمان كند مي گذره . وقتي مضطرب هستي مثل موقعي كه مي دوني فلان تاريخ امتحان داري يا يه كاره سخت رو قرار انجام بدي زمان مثل برق و باد مي گذره. حالا تصور كن من يك هفته ديگه عروسيمه. تو دلم دارن رخت مي شورن. دوست دارم واسه خودم برم يه گوشه واسه ساعت ها آروم بشينم. دوست دارم حرف نزنم. واسه كسي توضيح ندم. فقط به آدما نگاه كنم. حوصله نظرات رنگارنگ آدم ها رو ندارم. هر كي يه چيزي ميگه. حق هم دارن البته. ولي چيزايي كه ميگن واسه من مهم نيست. من زندگي خودمو دارم. برنامه خاصي ندارم ولي دوست دارم اون چيزي كه اتفاق ميفته خودش اومده باشه نه من انتخابش كرده باشم. خيلي اونايي كه از روي دوستي يا اينكه عقل كل بودن يا تجربه زياده از حد نظر دونشون سرريز كرده دوست دارم. خيلي باحالن چون حسابي حرصم مي دن. خلاصه بگذريم كه هفته ديگه عروسيييييه عروسيه من وااااااااااااااااااااااي خيلي خوب عشق مي كنم اگر همه دوستام بيان و خواهرام خوشحال باشن. آهنگاش خوب باشه . همه حسابي برقصن. هاي . هووووووووي كل و دست بزن بكوب اساسي باشه. ديگه خلاصه خودم (عروس) و بقيه مهمون ها حال كنن. آهاي عروس خوشكل به اميد خدا خوشبخت باشي و شاد عروسي من ميايد لبخند يادتون نره...

هیچ نظری موجود نیست: