۱۳۹۳ بهمن ۹, پنجشنبه

این روزهای من

با اینکه خیلی ادعایم میشود که خودم را خوب می شناسم، شاید دیگران هم باور کنند اما می دانم که نمی شناسم خودم را. حداقل اینکه با خودم روراست نیستم بیشتر اوقات.
خیلی وقتها که از دست خیلی آدم ها لجم می گیره اگه بتونم اون لحظه خودم رو کنترل کنم و قضاوتشون نکنم و البته سرو صدا و نق و نوق راه نندازم می تونم مشابه همون رفتار رو توی خودم پیدا کنم. شاید نمی خوام باور کنم که منم همین مدلی هستم. لجبازم یا بعضی مواقع خیلی حرف میزنم بعدش هم ایمان دارم به حرفی که دارم میزنم، همه آدم ها اشتباه می کنن، منم که همه کارام درسته و الی آخر
دوستانی دارم مهربان و دلسوز که با چه صبر و تحملی نشخواره های منو می شنون و با من همدلی میکن. واقعا چقدر صبورن.
فکر می کنم خیلی به حرف آدم ها گوش نمیدم. یعنی تا زمانی که نتونم نقطه مشترکی از آنچه دارم می شنوم در تجربه های خودم پیدا نکنم اصلا نمی تونم باهاش ارتباط برقرار کنم. پس اگه یه زمانی داشتین با من حرف می زدین و احساس کردین خوب گوش نمی دم و در جواب سوال هاتون ساکتم یا جوابی مناسب پیدا نمی کنم بدونین از اون نظر خالیم. تو اون سرچی که درهزارم ثانیه مغزم انجام داده تا بتونه پابه پای کلماتی که داره می شنوه بیاد، جواب not found گرفته.
خیلی وقتها دلم می خواد یه عالمه حرف های امیدوارکننده به آدم روبروم بدم. کاری که به راحتی می تونم واسه هزار و یک غریبه انجام بدم. حیف که وقتی آشنایی نزدیک سراغم میاد و از آرزویی حرف می زنه یا می بینم که به انجام حرکتی جدید و قدمی نو داره فکر می کنه نمی تونم چشمم رو روی واقعیت هایی که ازشون باخبرم ببندم. و براحتی بهش بگم آره تو می تونی برو انجامش بده هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه جلوی تو رو بگیره. کاش می تونستم با اون آشنا هم مثل یک غریبه رفتار کنم. امیدوارش کنم. بگم نگران نباش فقط کاری رو که دوس داری انجام بده.

هیچ نظری موجود نیست: