۱۳۹۳ مرداد ۱۱, شنبه

جادوی شنبه ها

روزهای شنبه برای من سخت است. از شب قبل عزا می گیرم. مخصوصا اگر بدانم کلی کار دارم واسه انجام دادن. سال قبل طوری بودم که اکثر شنبه ها اداره نمی رفتم. حالا یه بهانه ای پیدا می کردم برای خانه ماندن.خوب رییس که همیشه سری از تاسف برایم تکان می داد و همکارها هم می خندیدند. معدود شنبه هایی هم که سرکار می رفتم مایه تعجب همه بودم.
اما امسال قصه دیگری است. نمی دانم آیا خودم تصمیم گرفته ام یا مجبور شده ام. یادم نمی آید کی تصمیم گرفتم شنبه ها اداره بروم ولی توی این پنج ماه غیبت شنبه ای دو بار بیشتر اتفاق نیافتاده است. یکبارش که سفربودم، یکبار دیگر هم که آخر هفته اینقدر کار انجام داده بودم که کل بدنم درد می کرد.
شنبه ها خیلی دلچسب نیستند. مخصوصا اولشان، ولی همین که ساعت از ده می گذرد تغییر حالت می دهند و شبیه بقیه روزهای هفته می شوند. عبور که می کنی از آن گذرگاه سخت صبح شنبه، تاثیرش را ازدست می دهد. انگار که جادویش باطل می شود و تو احساس آزادی و توانایی می کنی. انگار نه انگار دیشب اینقدر لول خوردی و بی خوابی کشیدی از فکرآغاز هفته.

هیچ نظری موجود نیست: