۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

روزمرگي هاي من /نهم

توي خونه وسط حال نشستم. به اين فكر مي كنم كه امروز تلفني با كسي حرف نزدم.
نه با  بابا و مامان و نه با خواهرها. اونا كه راهشون دور هست. وقتي ازشون خبري هم نداري
يهو يه ترسي ، يه سرمايي قلبتو مي گيره...
اونا اصلا وجود دارن؟
اصلا فراي ديوارهاي اين خونه كسي هست؟ يا دنياي من الان فقط همين خونه است؟
هيچ خبري از هيچ كسي نداري؟ حالا اونا همه وجود دارن؟!
بعد كم كم خودمو دلداري مي دم كه آره بابا همه هستن.
پس چيه كه صداشونو از پشت تلفن مي توني بشنوي!

هیچ نظری موجود نیست: