۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

روزمرگي هاي من /دهم

يه راست از پاي كامپيوتر بلند ميشم و ميام سراغ تو. مي شينم روي صندلي كنار ميزت.
صندلي بازجويي... خودم مي دونم اگه بيام پيش تو بايد به هزارتا سوال جفنگ جواب بدم ولي
بازم بلند ميشم ميام.
از همين الان حق رو به تو ميدم. كاملا حق داشتي از واكنش من نارحت بشي. چون اين مدل توست كه، اينقدر سوال مپرسي
آخرشم يه نتيجه گيري مي كني و موضوع رو به تمام آدم هاي كره زمين تعميم ميدي...
ايندفعه ديگه تحملم سر اومده. خسته شدم از خودم كه ميام ور دل تو مي شينم در حاليكه از قبل به خودم گفتم كه ايمان
سكوت مي كني يا با لبخند هيچي نمي گي.
اما يهو به خودم اومدم ديدم، دارم توجيه مي كنم كه چرا فلان جا رفتم يا نرفتم يا اصلا بهم خوش گذشته يا نه و اينكه سينا
كجا بوده يا ساعت پروازم كي بوده.... اي داد
از خودم بدم اومد كه تمام خوشي اين سفر رو با تو حروم كردم. با جواب دادن به سوال هاي تو. لعنت به من كه نمي دونم بايد با كي
حرف بزنم. به كي جواب بدم و از سوال هاي كي نبايد ناراحت شم.

هیچ نظری موجود نیست: