۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

او يك خردمند است

امروز يه سري برنامه ها واسه خودم ريخته بودم كه هم خودمو و هم سينا رو غافلگير كنم.، كه البته نشد.
به دليل همين برنامه هاي اجرا نشده دير به اداره رفتم. توي راه به مادرم فكر مي كردم. داشتم توي ذهنم مادرم رو براي كسي توصيف مي كردم.
توصيفم اينجوري بود:
مادر من هيچوقت ما رو دعوا نكرد.
هيچوقت با پدرم هم دعوا نكرد.
هيچوقت به ما دستور نداد.
هيچوقت هم به پدرم دستور نداد.
هيچوقت به ما نگفت كه چه كار كنيم. چي به نظر اون درست و چي غلط
هيچوقت به پدرم هم نگفت
حتي هيچوقت نگفت كه اتاقمون رو مرتب كنيم يا بچه هاي خوبي باشيم و...
هيچوقت ما رو با كسي مقايسه نكرد
هيچوقت هم پدرم رو با كسي مقايسه نكرد.
مادرم زندگي كرده. يه مامان واقعي بوده و هست. به من و خواهرهام و پدرم عشق داده و ميده
و زندگيشو مي كنه.
و حالا ما بدون هيچ دستوري، بدون هيچ برنامه از پيش تعيين شده اي، بدون هيچ حرف و حديثي  و بدون هيچ ترس و دغدغه اي
فقط با عشق بزرگ شديم. هر كدوم راه خودمون رو رفتيم. هر كدوم يه مدل متفاوت از ديگري شديم
در عين حال كه به هم شبيه هستيم.

مادرم بدون اينكه انرژي رو تلف كنه و به وجود خودش و ما سوهان بكشه ما رو بزرگ كرده.
درست همون كاري كه آب مي كنه.
مادرم پدرم رو نرم و لطيف كرده بدون اينكه پدرم اين رو به  شكل يك  اجبار احساس كرده باشه.
مامان استاد تو كي بوده؟
خيلي خوشحالم بابت داشتنت
بابت اين سي سال كه مامان من بودي و هستي...
از بودنت ممنونم
و چقدر من مثل تو نيستم!!!


۳ نظر:

الي گفت...

اون جمله آخري مثل پتك ميخوره تو سر آدم. ياد وقتي افتادم كه شاكي ميشم از بقيه بعد ميشينم پيش خودم اول هارت و پورت ميكنم . خوب كه هارت و پورت كردم تازه ميفهمم كه هيچي نيستم.

الي گفت...

من كه فكر ميكنم بايد بميرم و دوباره زنده بشم كه ياد بگيريم فقط دوست داشته باشم

حنا گفت...

مرسي براي اشك هاي زيبايي كه از صبح تو دلم مونده بود و تو الان روي گونه ها م جاري كردي. مرسي ايمان با نگاه قشنگت.