۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

بازي

هوا سرد شده آسمون ابريه ابريه. چند روز كه ابرا اومدن و جا خوش كردن. مي دونستن دوست داريم كه بمونن. منتظر باريدن يه برف حسابي هستيم. منم ابريم . با ابراي پر از رعد و برق كه برقش هر كيو بگيره كارش با كرام الكاتبين. سينا هم كه نيست تا باش دعوا كنم. پس هر كي مياد طرف من بايد حسابي حواسش به خودش باشه كه بي هوا پاشو نذاره رو دم شير عصباني. واقعا از صبح كه از خواب بيدار مي شيم يه عالم كوله بار واسه خودمون درست مي كنيم. بايد تمام وزن مسائل امروز رو بدم به دست دوستم.اون همه چيز رو خودش حل مي كنه. اين بازي ها و ما بازيگران. اين زندگي و ما عروسكهاي خودگردان. ديشب يه جايي از قول خودم خوندم كه هنر زندگي كردن رو بايد داشت. مي بيني. اخرش هم همينه هي تو سر و كول همديگر ميزنيم به خيال اينكه داريم حقمون رو مي گيريم. به خيال اينكه داريم حرف حساب مي زنيم. بعد بازي زندگي بهت مي گه ديدي چه زود قضاوت كردي. ديدي چه زود تصميم گرفتي.... حالا تو هي حرص بخور. هي شرمنده شو. پس اي زندگي نظاره گر بازي بي اراده من باش

هیچ نظری موجود نیست: