۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

پدر

هي هي هي از دست بابا ها كه هميشه نگران هستن از اين نگراني خوشم نمي ياد. احساس بدي بهم ميده. البته پدر نشدم بفهمم اين يعني چي؟ بهر حال. بايد با اين قضيه كنار بيام. پدر و عشق و زندگي و نگراني. مي دوني چه احساسي دارم. انگار با يه طناب منو محكم بستن به تمام دستوراتي كه بابا بهم مي ده.چنان نگراني بهم مي ده وقتي بابام بهم مي گه فلان كارو انجام بده. تمام برنامه هامو بهم مي زنه. دستورات معمولين ولي اين طناب نامريي منو بدجور دنبال خودش مي كشه. يعني اينكه مثل خيلي چيزا كه مي شنوم يه گوش درو يه گوش دروازه نميشه با اين قضيه كنار بيام. آخرش يا انجام ميشه يا اينكه يه دعوايي ميشه ديگه. يه موقع ها بابام خودش تعجب مي كنه وقتي يه حرفي رو صبح مي زنه 2 ساعت بعد منو در حال انجام اون كار دستگير مي كنه. تهش اينه كه خيلي دوسش دارم. بابا يه آدم فوق العاده موثر تو زندگي من بوده. از اينكه براي اين زندگي اين بابا رو انتخاب كردم خيلي خوشحالم چون جونش واسه بچه هاش در ميره. خودمونيم ها هر وقت كه عصباني ميشن ميگن ببخشيدها گلاب به روتون " گه تو بچه" ولي اخرش گير همين بچه ها هستن.

هیچ نظری موجود نیست: