۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

روزمرگي هاي من/بيست و يكم

توي اين روزها خواسته يا ناخواسته مشغول شرح و بست اخلاقيات كسي را به عهده داشتم.
 به قول خودش خيلي عالي بوده. مثل آيينه بوده براش.
به شعرهاي سهراب با صداي مرحوم شكيبايي گوش مي دادم. سهراب خودش رو توصيف كرده.
من هنوز همانجا هستم كه بودم. هنوز خودم رو نمي بينم. هنوز مشغول
توصيف اطرافيانم. اين بار ولي حس عالي بودن بهم دست نداد. احساس بهتر بودني در كار نبود.
انگار كه داشتم زندگيش را برايش تعريف مي كردم. بدونه تاكيد روي اشتباهات و نقايص و نبودها و بودها بايد ها و نبايد ها
خدا رو شكر اين دفعه بهش نگفتم بايد چه كار كنه.
فقط بهش گفتم: اين زندگي تو. همه چيشم دسته خودته.
بعد از اون همه گفتن ها احساس پيروزي نكردم. كه آفرين چه خوب تحليلش كردي.
ولي بعدش ديگه دوست نداشتم در موردش حرف بزنم.
گفت: بايد در مورد اين چيزهايي كه نوشتي با هم حرف بزنيم.
ولي من كه ديگه حرفي ندارم. هر چي هست روي اون كاغذهاست كه بهش دادم.
حتي اگر نوشته ها رو نخونه و نفهمه مهم نيست. باري از روي دوشم بر داشته شده. سبك شدم
از بغض و خشم و نا آرامي
خيلي راحت شدم
انگار اين كار واقعا به نفع من بوده
توصيفش كردم. تموم شد و رفت
من خالي شدم
راحت شدم.

هیچ نظری موجود نیست: