۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

مدرسه

ديشب خواهرم از خاطرات مدرسه اش برامون مي گفت.
كه معلم كلاس اولش چطور جلوي بقيه بچه ها كوچيكش كرده.
از معلم كلاس دومش كه چه خاطره بدي رو تو ذهنش كاشته.
گفتم الان گريه مي كنه.
شروع كردم به مسخره بازي
چندتا فحش آبدار هم نثار معلماش كردم.
كاش اون موقع ها حاليم بود مي رفتم يه حالي از معلماش مي گرفتم.
حق داره بنده خدا از مدرسه بدش مياد . منم جاش بودم احساس تنفر ميكردم.
خيلي جالبه اين معلما با اين رفتارهاي ناپخته اي كه دارن چه بلايي سر اين بچه ها ميارن.
اينقدم ادعا دارن.
دلم براي بچه تنبل هاي كلاس مي سوزه.
اينقدر مجبورن تحقيرو تمسخر معلم و هم كلاسي ها رو تحمل كنن.
هيچ كدومشون هم خنگ نيستن.
از من يكي كه خيلي بهتر و بيشتر مي فهمن.
همين خواهر من، قبل از زنگه انشا مي دونين چندتا انشاء واسه دوستاش مي نوشت.
حالا من فوق ليسانس، اسمه نامه كه مياد تنم ميلرزه. عزا مي گيرم كه چطوري شروع كنم،
چطوري توضيح بدم و چطوري تمومش كنم.
معلمي كه روح بچه ها رو نشناسه و فقط به فكر حقوقه وامونده باشه به درده لاي جرز مي خوره.
اينو از ته دلم گفتم. به هر كيم مي خواد بر بخوره ،بخوره به درك.

۲ نظر:

eli گفت...

با اينكه بچه بودم و درسم خوب بود ولي ديدن تحقير بچه هاي ضعيف خيلي اذيتم ميكرد. موندم چيزي رو كه بچه 7 ساله ميديد چطور يه معلم چهل ساله نمي ديد

نگاه گفت...

باهات موافقم الي جان