۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

زن بودن

خيلي نمي خوام بنويسم. فقط احساسه خستگي مي كنم از زن بودن.
از اين كه اينقدر به ريزه مسائل اهميت مي دم.
از اينكه اينقدر حقيقت داشتنه هر چيزي كه ديگران بهم مي گن برام مهمه و اگه خداي ناكرده خلافش ثابت بشه
چه احساسه بدي پيدا مي كنم. چقدر دوست دارم كه همه چي واقعي باشه.
از اينكه سعي مي كنم همه چي درست از آب در بياد خستم.
واقعا خيلي انرژي ميذارم. كلي طرح و برنامه و ... كه البته معمولن هم اصلا قضيه يه مدله ديگه ميشه.
از اينهمه مسئوليتي كه احساس مي كنم وظيفه ام هست كه از عهده شان بربيام.
از احترام به پدرو مادرو دلشون رو نشكوندنو رو حرفشون حرف نزدنو آره من دختر بابا هستم و دختر نمونه هستم بگيريم تا شوهر داري و آب تو دله شوهره تكون نخوره و بله من همسر نامبر وانم و شوشو رو مثله كف دستم مي شناسمو شوهرمم بدون اذن من آب نمي خوره چون من زنه نمونه اي هستم و اگه نباشم مادر شوهرم مسنده امور رو بدست خواهد گرفت( مسنده امور به دستش هست چه بخوايم چه نخوايم).
بعدشم بچه داريو بچه شير مي خواد و نه من تنها مادره مسؤل در
دنيا هستم فقط شيره مادرو واي بچم سرما نخوره چهل تا لباس تنش كنمو يه لحافم روش بكشمو من مادره نمونه هستمو. بعدم مهدكودك خيلي براي تقويت قدرته ارتباط اجتماعي بچه خوبه و يا نه من چون خيلي نمونه هستم ديگه سره كار نمي رم .
از اين همه تلاش براي نامبر وان بودن خستم. چه وقتي 13 سالمه چه وقتي 18 سالمه چه در 40 سالگي
يادم رفته زندگي كردن. خنديدن. لذت بردن. نه من بايد بسيار خانم باشم چون شوهرم اينجوري كلاسش بالاتر ميره. بايد هنرمند باشم و مطابق ميله بابا ومامان و بعدم شوهر و به موازاتش پدر شوهر و مادر شوهر و خواهر شوهر بعدم بچه بعدم رئيسو همكار و بقال و چقال.  همه بايد منو تاييد كنن وگر نه دپرس مي شم بدجور و پاچه بقيه رو مي گيرم يا اينقدر خودمو اذيت مي كنم كه مجبور ميشن منو با برانكارد ببرن تيمارستان. چون كه من به اندازه كافي خوب نبودم.
از اين احساسه مسخره خستم.
آقا من دوست دارم كار كنم.
من دوست دارم تا لنگه ظهر بخوابم. من دوست دارم كتاب بخونم وقتي شوهرم خونست.
دوست دارم روي زمين دراز بكشم وقتي دارم تلويزيون نيگا مي كنم.
اصلا دوست دارم بچم مريض بشه.
بابا مگه هيچكس تا حالا مريض نشده كه بچه من نبايد مريض بشه.
دوست دارم شوهرم شكمش گنده باشه. مگه من مربي بدنسازيم كه بايد مراقبه سايزه شكم
شازده پسر باشم كه اسمم زنه خوب باشه عروسه خوب باشه.
دوست دارم كارتون نگا كنم.
همينا ديگه.
پدر صاحابه خودمو در اوردم از وقتي فكر كردم كه بايد خوب باشم.
البته درده بزرگه بعدي اينه كه وقتي نمي خوام اينجوري باشم چون اولا : بلد نيستم
دوما: چون ديگران بلد نيستن
سوما: چون يه مدله ديگه سيم پيچيم كردن (مدله خانم بودن)
يك وزنه سنگين 100 كيلويي رو با تمامه وجودم احساس مي كنم.
عذاب وجدانم كه ديگه نگو...
خلاصه كلي كار در پيشه
تا من اوني باشم كه نيستم.

۲ نظر:

Morteza گفت...

با اون شعار تيتر وار سر صفحه ي بلاگت حال كردم .. شايد يك جورايي منم همچين حسي دارم نبت به بلاگ خودم

ناشناس گفت...

خواهر خودتو ناراحت نکن. با هر کی بجنگی اونم سر سخت تر میشه. بگذار همه چیز همون جوری که ....

یا حق