۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه
پريان
۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه
آمدن
غلط كردم
۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه
از اول
۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه
يه آرزو
۱۳۸۸ آبان ۱۲, سهشنبه
نرمو
۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه
روزها
وقتي منتظر اتفاقي هستي مي بيني كه چقدر زمان كند مي گذره .
وقتي مضطرب هستي مثل موقعي كه مي دوني فلان تاريخ امتحان داري يا يه كاره سخت رو قرار انجام بدي زمان مثل برق و باد مي گذره.
حالا تصور كن من يك هفته ديگه عروسيمه. تو دلم دارن رخت مي شورن. دوست دارم واسه خودم برم يه گوشه واسه ساعت ها آروم بشينم. دوست دارم حرف نزنم. واسه كسي توضيح ندم. فقط به آدما نگاه كنم. حوصله نظرات رنگارنگ آدم ها رو ندارم. هر كي يه چيزي ميگه. حق هم دارن البته. ولي چيزايي كه ميگن واسه من مهم نيست. من زندگي خودمو دارم. برنامه خاصي ندارم ولي دوست دارم اون چيزي كه اتفاق ميفته خودش اومده باشه نه من انتخابش كرده باشم. خيلي اونايي كه از روي دوستي يا اينكه عقل كل بودن يا تجربه زياده از حد نظر دونشون سرريز كرده دوست دارم. خيلي باحالن چون حسابي حرصم مي دن.
خلاصه بگذريم كه هفته ديگه عروسيييييه
عروسيه من
وااااااااااااااااااااااي خيلي خوب عشق مي كنم اگر همه دوستام بيان و خواهرام خوشحال باشن. آهنگاش خوب باشه . همه حسابي برقصن. هاي . هووووووووي كل و دست بزن بكوب اساسي باشه. ديگه خلاصه خودم (عروس) و بقيه مهمون ها حال كنن.
آهاي عروس خوشكل به اميد خدا خوشبخت باشي و شاد
عروسي من ميايد لبخند يادتون نره...
۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه
مي خواهم پاييز باشم
مي خواهم خود پاييز باشم
كه چه رها و بي دغدغه مي آيد با كوله باري از باران و نسيم و رنگ
آنگاه كه چشم مي چرخاني و حسش مي كني
مبيني تا چشم بر هم گذاشتي بي هيچ عذر و بهانه اي امده و سفره رنگين خود را براي همه؛ همه و همه گشوده.بي آنكه بخواهي يا تلاشي بكني تو را تغيير داده و آرام آرام از كنارت مي گذرد. روزگارت عوض شده، هنوز متوجه نشده اي؟!! رنگها را نديدي كه چطور چشمانت را پر كردند؟!!صداي باران را نشنيدي وقتي داشت دانه دانه هر چه به جا گذاشته بودي مي برد و مي شست؟!!
جالب است. هر كدام از اينها فقط كار خود را مي كنند . با تو كاري ندارند ولي روزگارت با ميل يا بدون ميل تو عوض شده است.
مي خواهم خود خود پاييز باشم.
زندگي در پس زندگي
در لحظه بودن و حضور داشتن. حس كردن ثانيه ها و عشق ورزيدن به انچه ميبينم. آنچه لمس مي كنم و هر آنچه در اين لحظات در كنار من است. هر دم و هر بازدم. چه مي كرده ام تاكنون. تا كي نديدن؛ تا كي نشنيدن، تا كي نبودن در عين بودن....
يكي از دوستانم از همراهي ما در اين دنيا استعفا داد و رفت. رفت و ما را تنها گذاشت. شد آنچه كه مي خواست بشود. اينجا كه بود مثل يك پرنده آزاد و شاد بود و حالا كه رفته تصور مي كنم در ماوراي شادي رقص كنان راه خود را ادامه مي دهد. همچنان عاشق همچنان زنده...
او كه رفت احساس كردم رفتن حق آنهاست كه زندگي را زندگي مي كنند نه آنها كه فقط روزها را مي شمرند.
اشتراک در:
پستها (Atom)